مظهر طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل

ارسال شده سپتامبر 10, 2012 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

مظهر طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل

مینا انتظاری

 دوشنبه  ۱٣ شهريور ۱٣۹۱ –  ٣ سپتامبر ۲۰۱۲

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=47621

بسیاری از زندانیان سیاسی دهه سیاه شصت در بند زنان زندانهای اوین و قزل حصار و گوهردشت، در هنگامه نفس گیر تراکم بندها و سلولها، و یا در سکوت سنگین شبهای تیرباران، و یا در فریاد بی صدای دوزخیان روی زمین در «تابوت» و «قیامت» و «واحد مسکونی» و سرانجام در راهروهای مرگ، خاطره های فراموش نشدنی و البته تلخ و شیرینی از «آزاده طبیب» در یادها به امانت دارند… دختری خوش رو، پاکدل و نیک کردار که نامش با تحمل وحشیانه ترین شکنجه ها و بردباری بی مانندی عجین شده است…

«آزاده» فرزند دکتر حسین طبیب یکی از وکلای مجلس شورای ملی دوره شاه بود. او علیرغم زندگی مرفه خانوادگی و امکانات خاصی که داشت نسبت به محیط اجتماعی پیرامونش بی تفاوت و بی توجه نبود و درد و رنج مردم محروم را درک و حس میکرد. بهمین خاطر پس از آن «بهمن» پرامید و پرفریب در حالیکه شانزده سال بیشتر نداشت، با آرزوی تحقق آرمان «آزادی و برابری» وارد صحنه فعالیتهای سیاسی در سطح جامعه و بخصوص در محیط دبیرستان میشود و در صفوف هوادران مجاهدین خلق قرار میگیرد.

فرازهای آخرین دهه از زندگی کوتاه ولی پربار و پر رنج آزاده عزیز را در آئینه خاطرات دوستان و از دریچه نگاه نزدیکترین یارانش، بطور فشرده و خلاصه با هم بازخوانی میکنیم:

«همکلاسی آزاده» که از سال اول نظری در دبیرستان مرجان تهران تا آخرین سال دوره دبیرستان، دوست صمیمی و همکلاسی او بوده «آزاده» را انسانی والا، دختری شایسته و دانش آموزی ممتاز توصیف میکند که با دنیایی از خاطرات شیرین دوران نوجوانی همراه با تاثیرات زیادی که از ویژه گیهای رفتاری و شخصیتی وی داشته، سرانجام یار دبستانی مهربانش را در نیمه خرداد سال شصت گم میکند. او داستان خواندنی خاطراتش را این چنین آغاز میکند:
« آزاده یکی از پنج مجاهد کلاسمان در سال ۶۰ بود که همگی آنها برسر امتحانات نهائی غایب شدند. آنها نه تنها از تحصیل محروم که اسیر شده بودند…»

«خندان» دوست و هم بند «آزاده» در خاطرات در دست انتشارش توضیح میدهد که در جریان تظاهرات پراکنده خیابانی که روزانه هزاران تن از هواداران مجاهدین و دیگر جوانان آزادیخواه، علیه کودتای ارتجاعی حزب چماق بدستان و در اعتراض به یورش باندهای سیاه حزب الله به آخرین سنگرها و کانونهای مترقی جامعه، در اواخر خرداد ماه و روزهای پیش از ۳۰ خرداد در نقاط مختلف تهران برگزار میکردند، به همراه «آزاده» و حدود ۹۰ دانش آموز دیگر توسط کمیته چی ها دستگیر میشوند که پس از چند روز، آنان را بعلت کثرت دستگیریهای روز سی خرداد، از کمیته عشرت آباد به اصطبل کثیفی معروف به باغ جهانبانی در حومه کرج میبرند و در هر سلول که در واقع یک طویله بود، بجای اسب و قاطر و چهارپا، تعدادی از آن دختران جوان را محبوس میکنند…

در آن ایام معمولآ بچه های بازداشت شده بعنوان اعتراض به دستگیری غیر قانونی شان، تا مدتها از دادن اسم خودداری میکردند و برای صدا کردن همدیگر قرار گذاشته بودند که هر سلول یک نام خاص داشته باشد. مثلآ بچه های یک سلول هرکدام نام یک گل را بر خود نهاده بودند؛ همچون پیچک، یاس … سلول دیگر نام پرندگان را انتخاب کرده بودند مثل گنجشک، پرستو، زاغی، هدهد … بچه های سلول دیگر نام شعرا را برگزیده بودند مثل حافظ، عطار، سعدی، مولوی … و یک سلول نام سبزیجات و یک سلول اسم حیوانات را انتخاب کرده بودند. اتفاقآ در سلولی که بچه ها نام شعرا را روی خود گذاشته بودند، «آزاده طبیب» نام «حافظ» را برمیگزیند. او اشعار و ابیات بسیاری را از حفظ داشت و همیشه میخواند.

بهرحال «آزاده» طی یک پروسه پرفراز و نشیب و با پشت سر گذاشتن اتفاقات گوناگون در زندان قزل حصار و اوین، بعلت فقدان مدرک قابل ملاحظه ی در ارتباط با تشکیلات در پرونده اش، بعد از حدود دو سال از بند رها میشود…. در حالیکه در تمام آن مدت چهره پرطراوت و شاداب او و معصومیت و پاکی کم نظیرش به اضافه هوش و ذکاوت استثنایی که داشت، در هر شرایطی زبانزد همه دوستان و یاران و همبندانش بود…

مدت کوتاهی بعد از آزادی، او به همراه دو سه نفر از یارانش دست به تشکیل یک هسته مقاومت مخفی میزند و با تهیه و توزیع اخبار زندان و زندگینامه دوستان تیرباران شده اش تلاش میکند تا حد توان، با کار تبلیغی علیه جنایات رژیم و روشنگری سیاسی و حقوق بشری، مبشر امید و پایداری در فضای یاس و انفعال محیط پیرامونش باشد… تا اینکه در اردیبشت ۶۳ هسته تبلیغی شان لو میرود و دوباره دستگیر میشود.

در این مرحله «آزاده» بعنوان یک زندانی دستگیری مجدد و مسئول یک هسته تبلیغی به زیر کابل و شکنجه میرود. در حالیکه عوامل امنیتی رژیم پیش از بازداشت او، از طریق کنترل تلفنی متوجه بسیاری از فعالیتهای هسته او شده بودند، با این وجود آزاده بطور حیرت انگیزی در زیر شکنجه هیچ نمیگوید و حتی فریاد هم نمیزند و این باعث میشود که جلادان شعبه بازجویی با خشم بیشتری فقط برای شکستن و تسلیم کردن او بدون اینکه چندان نیازی به کسب اطلاعات از او داشته باشند روزهای متوالی جسم ظریف او را با کابل برق میکوبند… در این نبرد نابرابر و ناعادلانه، در یک طرف «آزاده» قرار داشت با پیکری نحیف و شکننده، دست بسته و چشم بسته ولی با اراده و ایمانی استوار و در طرف دیگر گوریلهای وحشی شعبه بازجویی با تعصبی کور و خشمی حیوانی و تمامی ابزار شکنجه و سرکوب … در نتیجه این نبرد ناتمام، بدن مجروح و بیهوش آزاده چند بار لای یک پتوی سربازی به بهداری اوین منتقل میشود و این شرایط جانکاه تا ماهها ادامه میابد که تبعات بعدی آن منجر به سه بار عمل جراحی روی پاهای نسبتآ متلاشی شده او میشود…

هم بند عزیزم «مهین لطیف» نویسنده کتاب «اگر دیوارها لب می گشودند» در باره شرایط و روحیه آزاده عزیز در آن ایام میگوید:
«.. طی یک ماهی که در بهداری اوین بستری بودم، دختری خنده رو و صبور و بسیار لاغر و نحیف در همان اتاق بستری بود که بعدآ فهمیدم همان مجاهد قهرمان آزاده طبیب است. او را وحشیانه شکنجه کرده بودند، چند بار زیر شکنجه بیهوش شده بود، تاجایی که یک بار بازجوها فکرکردند مرده است‌. او را روی‌پتو انداخته و به بهداری منتقل کردند‌. حین شکنجه، آزاده نه هیچ تکانی می‌خورد و نه هیچ صدایی می‌کرد و همین کارش به ‌غایت بازجویان را کلافه کرده بود، از این ‌که هیچ دادی نمی‌کشید و کاملاً ساکت بود مستاصل شده بودند، به ‌او می‌گفتند اصلا از تو اطلاعات نمی‌خواهیم، فقط باید داد بکشی.‌اما او بازهم هیچ نمی‌گفت، پاهایش آن قدر درب و داغان بود که نمی‌شد به‌آنها نگاه کرد‌. خون مردگی تا بالای رانهایش پیشرفت کرده بود‌. هم در کف پا و هم روی پاهایش پوست و گوشتی نمانده بود‌. شب¬ها تب می‌کرد و هذیان می‌گفت‌…»

مدتی بعد از انتقال به بندهای عمومی اوین، آزاده دلیر بصورت تنبیهی به انفرادیهای مخوف گوهردشت منتقل میشود و با بدنی آسیب دیده و ضعیف، بیشتر از یکسال در آن سلولها، تحت فشار و فرسایش روانی، مورد ظلم و ستم بسا بزرگتری قرار میگیرد…

«بهناز» از زندانیان چپ و همبند «آزاده» در خاطرات کوتاه و تکان دهنده اش ضمن شرحی از شدت شکنجه های او، این چنین درد دل خصوص آزاده را نقل میکند:
«… وقتی از او پرسیدم دیگر چه؟ آزاده برایم بگو در این یک سال انفرادی که در گوهردشت بودی دیگر بازجویی نمی شدی؟ او گفت نه، ولی شبهایش نصفه شبهایش خیلی بد بود… تو را به خدا از من دیگر نپرس نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم… »

«آزاده» عزیز در تمام سالهای زندان در هر شرایط و در هر محیطی بخصوص در بندهای عمومی با حداقل امکانات موجود، لحظه ای از یادگیری و مطالعه غافل نبود. او همواره یا در حال آموختن و یا آموزش دادن بود و تبحّر خاصی در دروس ریاضیات مثل جبر و مثلثات و هندسه داشت که در هر فرصتی برای هم بندانش تدریس میکرد. او علاوه بر تسلط کامل بر زبان انگلیسی و اسپرانتو، زبانهای ترکی و فرانسه را نیز در زندان فرا گرفت و بطور مثال آنقدر روان و بدون لهجه با دوستان آذری خود صحبت میکرد که بعضی بچه ها فکر می کردند شاید او اصالتآ تُرک بوده است.

آخرین باری که «آزاده» را دیدم اواسط بهار ۶۷ در سالن ۲ اوین بود. او درحالیکه هنوز عواقب فیزیکی آن شکنجه ها را با خودش یدک میکشید و همچنان از دردهای متعدد ناشی از آن در رنج بود، مثل همیشه با متانت و صبوری خاص خودش و لبخندی که بر لب داشت، در کنار دیوار بند مشغول خواندن و مطالعه کتابی بود…

در حالیکه حکم زندان «آزاده» قاعدتآ اواسط پائیز ۶۷ به اتمام میرسید، بناگاه در آن تابستان داغ و سوزان و آن مرداد جانسوز، فصل سیاه درو کردن یاس ها با داس ها فرا میرسد… یکی از هم بندان «آزاده» رفتن بدون بازگشت او را چنین نقل میکند:
«… یکی از روزهای مرداد ماه ۱۳۶۷ بود که نوبت ما هم رسید و ما را برای به اصطلاح بیدادگاه های مرگ صدا زدند. همراه آزاده طبیب، اشرف فدایی و منیره عابدینی راهی شدیم… البته آن سه مجاهد پاکباز دیگر هرگز به بند برنگشتند. در مدت کوتاهی که زیر هشت بند منتظر نشسته بودیم تا ببینیم به سوی کدامین سرنوشت میرویم لحظات زیبایی بود که هرگز فراموش نمیکنم. شهید اشرف فدایی و آزاده طبیب در خلوت خویش مشغول حفظ کردن سرودی بودند که آزاده آن سرود را به آهستگی میخواند و تکرار میکرد که یادش نرود و اشرف با خنده های شیطنت آمیزی که همیشه داشت آن سرود را تکرار میکرد… »

آن چنان که زندانی سیاسی سابق «بهناز» در خاطرات خود نقل میکند وقتی «آزاده» را از سالن ۲ اوین روانه راهروهای مرگ میکنند، بعد از چند روز بسر بردن در سلول انفرادی و انتظار در صف اعدام، سرانجام روز ۲۲ مرداد ماه صدای سرفه های مزمن و منقطع او قطع میشود و شمع وجود نازنین او برای همیشه خاموش و یاد و نام آن یار مهربان جاودانه میگردد. آری، پیکر پاک و تکیده و دردمند آزاده عزیز، بر فراز دار شقاوت ملایان، مظهر طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل میشود…

«آزاده طبیب» متعلق به نسلی بود که همزمان با تحولات بهمن ۵۷ در عنفوان جوانی، با طراوت و شاداب، با هزار امید و آرزو، صمیمانه و معصومانه بدون هیچ چشمداشت شخصی، قدم در راه پر سنگلاخ سیاست گذاشت. نسلی که همچون گلِ تازه شکفته، سرشار از عشق و استعداد و انرژی بود و تشنه آموختن و تجربه کردن… نسلی که از فردای ۲۲ بهمن با آرمان آزادی و بهروزی میهن و مردمش، رو در روی خمینی پلید و ملاهای تازه به قدرت خزیده ایستاد، جان و جوانیش را فدا کرد ولی تسلیم نشد.
«آزاده» نمونه و نماد نسلی بود که در شب تاریک ارتجاع برای رسیدن به «صبح آزادی توده ها» از همه چیزش گذشت ولی «شب پرستان» حتی یک سنگ قبر هم برایش نگذاشتند. نسلی که علیرغم گرد و غبار روزگار و بسیاری طعن و لعن ها، همچنان پرامید دست در دست نسل جدید و جوان کشور در ایران و در هر گوشه از این جهان، چشم به «صبح روشن فردا» دوخته است… هرچند آزاده و اشرف و منیره و ندا و ترانه و موسی و جعفر و سهراب و کیانوش و هزاران هزار «شمع شبانه» سوختند و رفتند ولی بی تردید آینده تابناک، سزاوار ملتی است که چنین فرزندانی در دامان خود می پروراند… و چه بسا که خیزش خیره کننده ۸۸ نیز پرتوی از آن «چشمه ی خورشید جهان افروز» باشد… و البته که این هنوز از نتایج سحر است!

مینا انتظاری
شهریور 1391

ایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: http://www.mina-entezari.blogspot.com

پانویس:
1- همکلاسی آزاده طبیب
www.akhbar-rooz.com
yaredabestaniazadehtabib.wordpress.com

2- آزاده کی بود؟!
azade-tabib.persianblog.ir

3- خاطرات بهناز همبند آزاده:
www.akhbar-rooz.com

jahanezan.wordpress.com

4- کشتار ۶۷، زخمی خون چکان تا زمان التیام
www.hambastegimeli.com

5- فکور، بازجوی شعبه‌ی هفت اوین
www.pezhvakeiran.com

تقدیم به آزاده طبیب و دیگر شهدای دهه ی خونین ۶۰
شهريور ۱٣۹۱

آزاده جون هم کلاس زرنگم / خوش زبونم مهربونم قشنگم
یادته عهد با خدا بسته بودیم / درس بخونیم اگر چه خسته بودیم
نتیجه شد یه مدرک دروغی / تو کشور خرتو خر شلوغی
به جاش پَر قُمری هامونو بستن / درختای سبزمونو شکستن
حجله گذاشتن سر کوچه هامون / سیاه پوشن همیشه مادرامون
اونکه می گفت بیا بِخَر آلوچه / میفروشه اِکس الان به اهل کوچه
حرف بزنی اینجا تمومه کارت / صاف می برن از خونه پای دارت
عبادتا واسه یه لقمه نونه / مسلمونی از ترس حفظ جونه
اماماشون طلا دارن یه گنبد / گرسنه رو نشمُر گذشته از حد
قانون چیه؟ عِینهو شهر هِرته / سرخرمنه وعده ها حرف چرته
سرپوش میذارن روی دزدیهاشون / ساده بگم ثواب داره براشون
از قرآنی که از بَرش میخونن / عمراً اگه یک کلمه بدونن
خلاصه رستگاری خیلی دوره / بساط بت پرستی جفت و جوره
**
راستی چی شد آخر ماجراتون؟ / وای که دلم یه ذرّه شد براتون
بگو چه طور بود حال و روز زندان / واسه چی کشتنت؟ به جرم ایمان!
پیر شده بود فاطمه تو جوونی؟! / چه حالی داشت فهیمه توی گونی؟
**
شکنجه گر آستیناشو بالا زد / بسم اله گفت ائمّه رو صدا زد
میگفت که راضی ام به حکم قضا / خدای بَندَم به امام رضا
میگفت رهات کنم اگر، محاله / به حضرت عبّاس میداد حواله
از بس به قرآن زد و هی قسم خورد / زیر شکنجه عاقبت خدا مُرد
خوار نشدیم! بستنمون به رگبار / دیدی مزارمون شده پر خار؟
قطعه ی ما هرچند که بی نشونه / سندی ِکه دنیا باید بدونه…

به یاد بیست وچهارمین سالگرد شهادت آزاده طبیب

ارسال شده آگوست 25, 2012 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

به یاد بیست وچهارمین سالگرد شهادت آزاده طبیب

همکلاسی آزاده طبیب

 يکشنبه  ۲۹ مرداد ۱٣۹۱ –  ۱۹ اوت ۲۰۱۲

 http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=47357

در سال ۶۰ که سال آخر دبیرستانمان بود چند ماه قبل از آنکه دانش آموزان مجاهد کلاس دستگیر شوند[۱]، دبیر جوان و جذّاب ادبیات که کمونیست بود از صحنه ی مدرسه غایب شد. این خانم از جمله دبیرانی بود که با منحل شدن دبیرستان مرجان (بعد از انقلاب فرهنگی)، به همراه چند دبیر دیگر به دبیرستان دکتر ولی الله نصر انتقال یافته بود. وقتی دانش آموزان، علّت غیبت طولانی و ناگهانی وی را جویا شدند مدیر حزب الهی با لحن تمسخرآمیزی گفت که آن دبیر رفته آمریکا. ما که باور نکردیم مطمئن بودیم وی به دلخواه خود مدرسه را ترک نکرده. هنوز هم نمیدانم آیا با افکاری که او داشت جان سالم به در برده یا سرنوشتی مانند آزاده طبیب پیدا کرده است! اکنون فقط کلامش است که همچنان پس از سی وپنج سال در گوشم می پیچد و نوید زنده بودنش را میدهد. روزی میگفت: «بچّه ها هیچ توجّه کرده اید این زائرها از همان سرکوچه گل دسته ها را می بوسند تا برسند به خود حرم…! »
آن وقتها دوره ی شاه بود، هنوز تَقِّ مقدّسات در نیامده بود و کسی به اهدافی که پشت این مقدّس سازیها وجود داشت واقف نبود. از طرفی به دلیل جنگ سرد و به منظور مبارزه با نفوذ ایدئولوژیک شوروی القاء تعصّبات دینی هر روز بیشتر میشد. خود من همراه خانواده ام هرجمعه شب به برنامه ی رادیوئی راشد[۲] که به موضوعات اخلاقی، حدیث و تاریخ دراسلام می پرداخت گوش میکردیم همچنین پای ثابت و پروپاقرص برنامه ‍ی یک ساعته ی نماز در تلویزیون که مجری غیرروحانی داشت، بودیم.
لذا با سادگی از این توهینِ آن دبیر کمونیست به مقدّسات ناراحت شدم از نیمکت بلند شدم و به او اعتراض کردم او هم با عصبانیّت با خطّ درشت پای تخته نوشت:
تعصّب= خرّیت
قبل از انقلاب اعتقادات و تقدّس مآبی ها و امام زاده بازیها در حدّ مشغولیّتهای ذهنی و فردی بود لذا خطری برای دیگران نداشت. آن وقتها در کتابهای تعلیمات دینی میخواندیم که واژه ی «معصوم» یعنی «مبرّا از هر خطا و اشتباه». ما نه فقط حفظ میکردیم و در ورقه ی امتحانی پاسخ را مو به مو مینوشتیم که باور هم میکردیم! بعد از انقلاب بود که جامعه ی ایران جنبه ی آزمایشگاهی پیدا کرد که به این عناصر قدسی جان بخشید و به آنها مجال فعالیّت داد. تازه این موقع بود که برای نسل ما آشکارشد در این مقدّساتِ محترم، پتانسیل چه جنایاتی نهفته است و به عینه معلوم شد شیعه با قدرتی که به عنوان نایب امام تفویض کرده چه عقاید خطرناکی را درظاهرمعصومانه ی تقدّس و معصومیّت باب کرده است.
حجّت الاسلام قرائتی در مهر ۵۹ میگفت:»یکی می‌آید می‌گوید: «آقا» معصوم که نیست. می‌گوییم: این وسوسه ‌است که میگویند معصوم نیست، توطئه‌ای است برای خاطر اینکه انسان را بدبین کنند. اگر هم معصوم نباشد، باید اطاعت کنی چون آگاه است تو باید در اختیارش باشی.»
آنها با این برهان که «هرآنچه دلیل امامت است، عین همان ادلّه، دلیل بر لزوم حکومت نائب بعد از غیبت امام است.» امام سیزدهم را هم جا انداختند. توجیه استبداد مذهبی ایشان به این صورت بود که، همان اختیارات وسیعی که پیامبر و ائمّه در اداره ی جامعه داشته اند ولی فقیه هم درعصر غیبت دارد.
در حقیقت پیرو همچین توجیهاتیست که امثال خمینی به خود اجازه دادند با چاشنی کردن عبارت » به خاطر اسلام عزیز» فتوای قتل عام هزاران آزادیخواه را صادر کنند.
امّا سوال اصلی اینست که، کدام اختیاراتِ رسول؟ رسول که جز ابلاغ رسالت اختیاری نداشته که این نظریه پردازان آن اختیارات وسیع را به ولی فقیه نیز تفویض میکنند! آنچه قدرت طلبان اسلامی سعی درکتمان آن دارند آنست که رسول چه از نظر لغوی و چه در عرصه ی عملی جز ارسال پیام رسالت دیگری نداشته است:
پیغمبران فقط بشارت دهنده وانذاردهنده بوده اند،(سوره ۱٨ آیه ۵۶)
«…ما تو را وکیل (وصیّ) کسی قرار ندادیم»(سوره ۱۷ ایه۵۴)
مردم خواستند بپذیرند نخواستند نپذیرند: » …امّا شاکراً و امّا کفورا»( سوره ۷۶ آیه ۳).
بعد از تجربه ی جمهوری اسلامی هر وجدان بیدار و منصف و عقل سلیمی اقرار دارد علّت آنکه نسل انقلاب، بهائی چنان سنگین برای آزادی پرداخت بی آنکه سرسوزنی از آن را به دست آورد، مذهبی شدن حکومت بود. پس چرا بعد از آن همه فجایعی که ریشه در جهل و خرافات نهادینه شده در اعتقادات مردم داشته هنوز به حساب توهین نکردن به مقدّسات، باید ریشه ها و عوامل شکست انقلاب را رها کرده با توجیه «اصلاح طلبی» فقط به شاخ و برگها پرداخت؟
مگر حضرت موسی نمیتوانست از ترس اینکه مبادا از همراهی اکثریتِ مردم محروم گردد و به لای قبای مقدّساتشان بربخورد با گوساله پرستی آنها مخالفتی نکند؟
بلکه برعکس وی گوساله ی طلای سامری را سوزاند وخاکسترش را به دریا ریخت ودر تنهائی خود در کمال تأسّف نسبت به چنین جهل ریشه داری گفت،
«خدایا من جز بر خود و برادرم بر (هدایت) کسی تسلّط ندارم…»(سوره ۵ آیه۲۵).
به نظر می آید این روش برخورد از جانب موسای پیغمبر بسی ماندگارتر و اثرگذارتر از استراتژی برخی روشنفکران ما بود که به امید ضدّ امپریالیست بودنِ خمینی و از ترس از دست دادن حمایت توده، با مردمِ مغبون و مبهوتِ پس از انقلاب همراه شدند و ردای رهبری را برازنده ی آیت الله خمینی دانستند!
شاید باید این همه مصائب میکشیدیم تا بازتاب پیام هزاران ساله ی پیام آوران را درتاریخ میشنیدیم که به هیچ قیمتی نباید حقیقت را فدای مصلحت کرد.

دموکراسیِ یک بار مصرف کفاف نمیکند!

حکایت قوم موسی[٣] بیش از یک حادثه ی تاریخی بیانگر پدیده ای اجتماعیست که حتّی اگر دریا هم برای نجات مردم شکافته شود باز تا وقتی آنها از درونِ فکر برده باشند و اسیر خرافات دوباره به دست خودشان حکومتی چه بسا ظالمانه تر را بر خود مسلّط میکنند.
بقایای القائات موروثی از استبدادِ سرنگون شده ی قبلی که در عمق قلب و روح و اندیشه ها رسوخ کرده سبب میشود مردم به استقرار حاکمیتی دغل باز و فریب کار این بار با رنگ و لعابی دیگر رأی دهند. در این میان مردم تقصیری ندارند؛ اشکال سر «سامری» هائیست که از جهل مردم و دیگر عوارضِ ناشی از اختناق و تحت فشار بودن آنها در حاکمیّت قبلی، سوء استفاده میکنند. سعی دارند از آب گل آلود ماهی بگیرند و تا مردم هنوز از سرکوبِ استبداد قبلی سرگیجه دارند، آن نوعی از حکومت را دوباره بر آنها حاکم کنند که دموکراسی در آن صرفاً جنبه ی کالای یک بار مصرف را دارد. آنها تا تنور داغ است نانشان را  می چسبانند طوریکه اگر مردم پس از چندی پشیمان هم که شوند- به بهانه ی ماهیتِ نظامی که خودِ مردم انتخاب کرده اند- دیگر فرصت بازنگری نداشته باشند.
کما اینکه شاهد بوده ایم آنها با طرح سیستم خلافتی یا سلطنتی همیشه خواسته اند طول عمر آن دموکراسی دیریافته را تنها به یک دوره همه پرسی، محدود کنند!
همانطور که جمهوری اسلامی هنوز که هنوز است با پر روئی به همه پرسی ۱۲ فروردین ۱٣۵٨ و به نتیجه ی ۹٨.۲ درصدری آن میبالد، هیچ بعید نیست که چند سال دیگر هم یک نظام سلطنتی به نتیجه ی رفراندمی مشابه به خود ببالد وآن را به رخ ناراضیانِ آن روز بکشد. با اختناق اجتماعی- سیاسی که بیش از سه دهه است بر این مردم مظلوم رفته و تا کنج پستوخانه ها را هم در امان نگذاشته و تلاش بی وقفه ای که جهت درجهل نگه داشتن مردم شده آیا میتوان به نتیجه ی بهتری از چنین رفراندم فرضی امیدوار بود؟
قصد ایشان از مطرح کردن سلطنت یا خلافت آن است که فرصت فرآیند آزمون و خطا را از مردم بگیرند. فرآیندی که در آن مردم مجال می یابند به شکلی مسالمت آمیز نسبت به سیاستگزاریهای چهار یا هشت ساله ی یک جناح، از خود بازخورد مثبت یا منفی نشان دهند. سیستمی که مردم در آن میتوانند به کمک آزمون کردن، خطایشان در انتخابات قبلی را در فرصت بعدی تصحیح کنند.
در مملکت ما همیشه در مقابل استقرار چنین سیستم کارآمدی از حکومت، مقاومت وجود داشته. از اواخر دوره ی قاجار هرگاه که قرار بوده جمهوری برقرار شود با انواع ترفندهای ملّی و مذهبی جلوی آن گرفته شده است. یک نمونه اش پیکار ۱۹۲٣میلادی در سرنگونی قاجار بود که، خودِ رضا خان پشتیبان برقراری رژیم جمهوری بود ومیخواست به عنوان رئیس جمهور الگوی کمال اتاتورک را در ایران پیاده کند ولی از ترس اوج گیری جنبش انقلابی دموکراتیکِ مردم و برخورد جدّی این جنبش با روحانیان به رهبری مدرّس، میان رضاخان و نمایندگان اریسستوکراسی فئودال موافقت شد که رژیم سلطنتی در ایران باقی بماند[۴].

دوکلمه با خانم فرح دیبا

من از دوران کودکی شاه را مثل پدرزحمتکش ومحبوب خودم دوست داشتم. اوّل دبستان که بودم برای ابراز اوج عشقم به شاه یکبارعکس او درکتاب فارسی ام را رنگ آمیزی کردم؛ لبهایش با خودکار قرمز، چشمهایش باخودکار آبی، دورتادورچشم مژه هائی بلند با خودکار مشکی به نظر خودم که خیلی قشنگ شده بود امّا نظرخواهر بزرگترم این نبود، به محض اینکه عکس را دید جا خورد و گفت زود ازکتاب بکنش قایمش کن. ازعکس العمل شتابزده ی او تعجّب کردم. اصلاً فکر نمیکردم که کار بدی کرده باشم و اگر کسی ببیند توبیخ دارد. بعدها که بزرگتر شدم مُخم پر شده بود ازانواع خدمات شاه؛ در کتاب تعلیمات اجتماعی میخواندم درآن سالهائی که من و هم سن هایم هنوز پا به این دنیا نگذاشته بودیم شاه به فکرآینده ی ما بوده وبا انقلاب سفید شرایط جامعه را برایمان بهبود بخشیده. با تشکیل سپاه بهداشت فرهنگ پیشگیری از بیماریهای واگیر را به اقصی نقاط ایران گسترش داده، با سپاه ترویج آبادانی کارآئی کشاورزی رادرمملکت بالا برده، ازهمه بالاتر موقعیّت زنان را بهبود بخشیده که در مقایسه با دوره ی قاجار توانسته بودند ازکنج خانه ها و پس پرده ی اندرونی ها به صحنه ی اجتماع راه یابند. وقتی در کتاب درسی تاریخ قراردادهای ننگین قاجار با انگلیس یا عهدنامه های استعماری نظیر گلستان و ترکمانچای با روسیه ‍ی تزاری را میخواندم ازخشم، خون به شقیقه هایم می جهید. وقتی میخواندم ناصرالدّین شاه، مست قدرت زیر حکم قتل امیرکبیرمهر زده است دلم میخواست در آن مکان وآن زمان می بودم تا حرمسرایش که مرکزتصمیم گیریهای سرنوشت ساز مملکتی شده بود را روی سرش خراب میکردم. آرزو داشتم خودم جای میرزا رضا کرمانی بودم تا حق شاه قجر را کف دستش میگذاشتم.
با اطّلاعاتی که فقط از کتابهای درسی به دست آورده بودم دربحثهای کلاسی گلویم را برای دفاع از شاه پاره میکردم. معلّم دبیرستانم همان که کمونیست بود میگفت: همه ی این ادا واصولهای انقلاب سفید نسخه ایست که آمریکا برای ما پیچیده اگر اجرا هم شود هنوز ریشه ‍ی دندان خراب است. سرتا به پایش تبدیل شده به بوروکراسی وتظاهر به اصلاحات و نان دانی برای یک عدّه فرصت طلب. او ازخانم بازرسی میگفت که برای بازررسی وضعیّت سپاه دانش به روستا ئی رفته بود امّا با کفشهای پاشنه بلندش حتّی قادر نبود به سمت مدرسه که دردامنه‍ی تپّه ای قرارداشت قدم از قدم بردارد، بلکه احتیاج داشت یکی خودش راکمک کند برش گرداند به جیپی که راننده منتظرسرکار خانم بود. این دبیر ادبیات میگفت، خیلی از ضرب المثلها که ازدوران کودکی درگوش ما خوانده اند برای آن است که به ظلم و بی عدالتی عادت کنیم؛ مثلاً هیچ هم اینطور نیست که«هرکه بامش بیش برفش بیشتر» اگرمال زیاد زحمت زیاد دارد درمقابل صد نفر بیکار فصلی مهاجر بدبخت روستائی هم جلوی درخانه ‍ی ثروتمندان صف کشیده اند تا با نازلترین اجرت انواع خدمات کمرشکن را برایشان انجام دهند.
من با او بحث میکردم که قبل ازپهلوی ما حتّی آب لوله کشی نداشتیم، پدران ما به خاطر یک سطل آب که از آب انبار بالا بکشند کلّی انرژی و وقت صرف میکردند. آب انباری که پر از انواع حشرات موذی بود. روی دیوارهایش و توی سطلش هزار پاوانواع جانورها رژه میرفتند. از آن آب کثیف مردم هزار جور درد ومرض میگرفتند. ماحتّی یک کارخانه ‍ی سوزن سازی نداشتیم! در راستای همین افکار درآن هیاهوی پیش از انقلاب ۵۷ انشائی در وصف شاه نوشتم و به در و دیوار کلاس زدم. دانش آموزان منقلب شده ی آن روزها از فرط نفرت از شاه میخواستند کلّه ی مرا بکنند. ولی من فقط به این فکر میکردم که حالا از حق دفاع نکنم پس کی دفاع کنم؟ وقتی شنیدم طرفداران شاه قرار است برای حمایت ازقانون اساسی راه پیمائی کنند برای شرکت در آن بال بال میزدم. درآن راهپیمائی چنان هیجانزده شعار میدادم که گوئی با همان نیم وجب قد میخواهم جای صد نفر را پرکنم. درتمام طول راه برای دادن شعارجاوید شاه بی قراری میکردم. درعجب بودم که چرا این جماعت، صاف و پوست کنده این شعار دیرینه را نمی دهند. در پایان راهپیمائی بعد ازکلّی شعارهای قانون اساسی که برایم ملموس نبود (چون تا آن موقع اصلاً ازقانون اساسی درجامعه حرفی زده نمیشد!) و شعارهائی نظیر » بختیار سنگرتو نگه دار» بالاخره نوبت به آن شعارقدیمی آشنا ومطلوب من رسید، ضمن گفتن جاوید شاه آنچنان مثل اسفند روی آتش بالا و پائین می پریدم که حتّی دیگر هوادارن شاه درآن راه پیمائی تعجّب کرده بودند چه رسد به مردمی که با تمسخر نظاره گر ما بودند. درهمین اثناء یک نفر با پرتاب سنگی که با تیرکمان به گیج گاهم نشانه گرفته بود، خواست به همه ی هیجان حماقت بارم درآن لحظه ‍ی » لج درآر» خاتمه دهد؛ امّا خدای صبور به جهالتم رحم کرد ومن همان موقع دستم را بالا بردم تا با کوبیدن مشت درهوا شعارهایم را هر چه محکم تر به گوش فلک برسانم، درنتیجه سنگ به جای گیجگاه به بازویم اصابت کرد. وای به حالم اگربه گیجگاهم خورده بود چون آن بازوی بیچاره که سپرمرگ من شده بود تا مدّتهای مدید متورّم و ملتهب بود.
همه ی این عشق در قلب من وقتی تبدیل به نفرت شد که متوجّه شدم از سادگی و بی خبری ما سوء استفاده شده است. آن موقع که از خیانتهای شاهان در کتابهای درسی تاریخ میخواندم روحم هم خبر نداشت دکتر حسین فاطمی اصلاً وجود داشته که به گفته ی دکتر محمّد مصدّق، نخستین کسی بوده که پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را در روزنامه اش «باختر امروز» درسراسر ایران ارائه داده است. چه رسد به اینکه اطّلاع داشته باشم ایشان به حکم همان شاهنشاه آریامهر پس از کودتای بیست وهشت مرداد اعدام شده است. شرمندگی بالاترآنکه حتّی خبرنداشتم درسال ۱٣٣۲کودتای بیست وهشت مردادی علیه دولت دکتر مصدّق رخ داده است. آن واقعه را ما نه به عنوان کودتای ۲٨ مرداد که به عنوان قیام ملی ۲٨ مرداد میشناختیم.
چرا نظام شاهنشاهی امثال مرا در بی خبری نگه داشته بود و به چه منظور؟ آیا میخواستند از چهره های قانع و روستائی صفت و زحمتکش و به شدّت فروتنی مثل پدر من که در خدمتش به ارتش فقط صداقت و اخلاص داشت، ماسکی بر چند چهرگی خود بزنند؟ آیا پدر من که به گواهی همکارانش حتّی اجازه نمیداد کاغذهای باطله ی اداره حیف ومیل شود و آنها را بین کارگران بی بضاعت توزیع میکرد وبه انحاء مختلف سعی در آن داشت که برای فرزندانشان امکانات تحصیلی و شغلی فراهم کند، باید نقاب وجاهت و نیکوکاری برای اشرف و شمس پهلوی میشد. آیا غیر از این بود که از چنین چهره های حساب پاکی در آن نظام، به عنوان سر پوشی بر حیف ومیلهائی نجومی بهره برداری میشد؟
خانم فرح دیبا شما هم اگر تمام همّ و غمّتان برای رونق وشکوه ایران عزیزبوده و همیشه نیّت خیر برای خدمت به مردم داشته اید حدّاقلش آن بوده که با انتخاب آن جایگاه در زندگی تبدیل به سپری برای سودجوئی افرادی شدید که از موقعیّت اجتماعی برترشان سوء استفاده کردند. موقعیّت برتری که صرفاً زائیده ی تناسبات خویشاوندی بود و نه تلاشهای شخصی و ارزشهای فردی.
پس امروز دیگر چرا سنگِ سلطنت را به سینه میزنید؟ مردم ما که نیازی به حکومت موروثی ندارند. چرا باید دوباره سلسله ی پادشاهی را در ایران عَلَم کنیم که بعد نگران سوء استفاده از قدرت تفویض شده به رأس هر م باشیم؟ مدام تنمان بلرزد که نکند این یکی هم یک زمانی مثل قبلی دبّه در آورد؛ پس قَسَمش بدهیم که حاکمیتش مشروطه باشد نه مطلقه! بعد از آن همه افت وخیز و تجارب تلخ جمهوری اسلامی – که در حقیقت زائیده ی حماقت پرورش یافته در نظام پادشاهی بوده است- مگر سرمان درد میکند که اصلاً چنین نهادی را دوباره مطرح کنیم؟
احترام به این مردم واخورده از انقلاب، ایجاب میکرد که پسر شما هرگز خود را به عنوان نماینده ی نهاد سلطنت معرّفی نمیکرد. مطمئن باشید آنهائی که میخواهند به وسیله ی خانواده ی شما ثباتی را تا دهه ها در منطقه حفظ کنند، فقط در پی آن هستند که سیاستهای اتّخاذ شده ی منطقه ای قابل پیش بینی و مطلوب خودشان باشد تا بتوانند رونق اقتصادی و بهروزی جامعه شان را تضمین کنند؛ حال آنکه حکومت موروثی پادشاهی عمراً موجب رشد و تکامل اجتماعی-سیاسی ایرانیان نخواهد شد. اصولاً دینامیک حاکم بر سلطنت چه شاه باشد و چه شیخ خود به خود سرانجامی جزاستبداد و اختناق نخواهد داشت. حال فرض کنیم نسلِ اول سلطنت سرش به سنگ خورده و درخیلی موارد متنّبه شده باشد، آیا تضمینی است که این قدرت موروثی نسلهای بعدی را قلقلک ندهد! دیگر خیلی باید ساده لوح باشیم که بعد از اینهمه مصیبت دوباره برگردیم سر جای اوّلمان.

دو کلمه با اصلاح طلبها

نظر قرآن در باره ی جدائی مذهب از حکومت را آقای قدسی در مقاله ای که در همین سایت منتشر شده[۵]، با استناد به آیه ی ۱۵۹ در سوره ی ٣ روشن کرده است.
«پس با آن رحمتی که از خدا به تو عنایت شد بر آنان (مردم) نرم شدی و اگر خشن و سخت دل بودی بدون شک از پیرامونت پراکنده می‏شدند پس آنان را ببخش و برای آنان آمرزش بخواه و با آنان مشورت کن آن گاه چون عزم کردی پس بر خدا توکل کن …».
آیه ی فوق حاکی از دو نقش مستقل برای پیامبراست. یکی نقش پیامبری و رابطه اش با خدا و مردم، دیگری نقش حاکمیت و رابطه اش با مردم. رابطه اش با خدائی که او را به پیامبری مبعوث کرده همانند دیگر بندگان است با این تفاوت که به او وحی می شود[۶]. در مقام پیامبری و رابطه اش با مردم به او هشدار می دهد که وظیفه ای جز رساندن پیام به مردم را ندارد. در مورد نقش او درحاکمیت و رابطه اش بامردم میفرماید، اگر سنگ دل و خشن بودی مردم از تو دوری می کردند. بنا براین گردآمدن مردم به دور او نه به دلیل پیامبریش که علت آن خوش خوئی وی بوده است. از دیدگاه قرآن اصل حاکمیت بامردم است نه دین. کما اینکه دراین آیه اضافه می کند در امور با مردم مشورت کن و به آراء آنان احترام بگذار. هرگاه درامری تصمیم گرفتند و تو آن را خلاف عقل تشخیص دادی به نتیجه ی همان تصمیم جمعی عمل کن؛ هرچند که نتیجه ی مطلوبی نداشته باشد. و برای آرامش دل به پیغمبر توصیه میکند که به خدا توکل کن.
به این ترتیب میتوان مذهبیون معتقد به حکومت مذهبی را به دو گروه دسته بندی کرد؛ یکی متعصبین جاهلی که اعتقاد به مذهب را با حکومت کردن به نام مذهب اشتباه گرفته اند؛ دیگری غافلینی که مذهب را دست مایه ی تجارت قرار میدهند. قرآن مبین از دسته ی دوم به » فروشنده ی آیات خدا» یاد کرده است.
«آنانکه آنچه خدا از کتاب فرستاده را کتمان کردند و آن را به بهای اندک فروختند؛ نمیخورند جز آتش در دلهایشان و در قیامت خدا با آنها سخن نگوید واز پلیدیها پاکشان نگرداند و بر آنها ست عذابی دردناک» (سوره ۲ آیه ۱۷۴)
این آیه در مورد کسانیست که آیات کتاب الهی را به بهای اندک میفروشند(ثمناً قلیلا). اصولاً کسی فروشنده ی چیزیست که صاحب آن باشد. پس مخاطب آیه نه مردم عادی بلکه آن دسته از صاحب نظران دینی اند که دین را وجه المعامله قرار داده اند. مال التجاره شدن دین منحصر به اسلام نیست بلکه این پدیده درتاریخ همه ی ادیان وجود داشته و این تجارت همیشه وقتی به اوج رونق خود رسیده که حکومتی به نام دین پا گرفته است.
نکته ی دیگر آیه کتمان کردن برخی قسمتهای کتب آسمانی (یکتمون ما انزل الله من الکتاب)است. این نیز از خصلتهای بارزحکومتهای مذهبیست؛ زیرا حکومتهای غیر مذهبی که اصولاً به کتب آسمانی کاری ندارند. این حکومت مذهبیست که باید برخی آیات را به نفع خود تفسیر حتّی وارونه و از برخی دیگر چشم پوشی کند. به عنوان نمونه در قرآن آمده است، «لا تجسّسوا ولا یغتب…»(سوره ی ۴۹ آیه ی ۱۲) یعنی مردم را از تجسّس و جاسوسی منع کرده حال آنکه حکومت اسلامی پس از انقلاب، از جاسوسی مردم علیه یکدیگر با طرح سازمان اطّلاعات سی و شش میلیونی تقدیر میکرد.
همین یک مثال کوچک ثابت میکند که جمع حکومت و مذهب ماهیتاً جمع اضداد است. بدیهیست که یک حکومت مذهبی برای جامه ی عمل پوشانیدن به تمامیّت طلبی خود چاره ای ندارد جز آن که نه تنها آیه ی ضدّ جاسوسی را نقض کند بلکه جاسوسی را به عنوان یک وظیفه ی شرعی ترویج هم بدهد. آنها چنین توجیه میکنند که چون جان عزیزان روحانی در خطر است فضولی و خبررسانی نه تنها حرام نیست بلکه حلال وتکلیفی الهیست[۷] . حال آنکه اگر روحانی به حقّ خود قانع باشد و به آنچه وظیفه اش در باب آموزش معنویّات و ترویج اخلاقیّات است بپردازد که خطری جانش را تهدید نمیکند.
واقعیت آنست که مذهب مداری بانیان حکومتهای مذهبی در حدّیست که برای حلّ تناقضاتِ بین مذهب وحاکمیتِ خودشان به جای چشم پوشی از منافعشان، آیاتی که مزاحم حکومتشان است را کتمان میکنند.
از دیگر آیاتِ مزاحمِ حکومتِ اسلامی آیه ی مربوط به آزادی بیان است:
«کسانی که گفتار گوناگون را میشنوند و بهترینش را تبعیت میکنند، آنان هستند که خدا هدایتشان کرده وآنانند که به حقیقت صاحب خرد هستند.»(سوره ٣۹ آیه ۱٨)
بدیهیست که پیش شرط چنین آیه ای «آزادی بیان» است چون برای شنیدن، ابتدا باید حرفها زده شوند و اجازه ی پخش در جامعه داشته باشند. ولی چون آزادی بیان، حاکمیتهای خودکامه را تهدید میکند پس چنین آیاتی فقط در فاز تبلیغاتی وقبل از به قدرت رسیدن کاربرد داشته پس از حاکمیّت یافتن تاریخ انقضایشان سر میرسد. قرآن در مورد سانسور آیات میفرماید:
«و آنانکه حق را پوشاندند(کافران) گفتند به این قرآن گوش ندهید و سخنان لغو در آن القاء کنید تا مگر بر آن غالب شوید.»(سوره ۴۱ آیه ۲۶)
در حقیقت حکومت مذهبی چاره ای جز سانسور ندارد؛ چون در چنین حکومتی مردم عبارتند از امّتی که فقط وظیفه و مسئولیّت بر عهده دارند و نه حقّ و آزادی. پس نباید آیاتی که مردم را از حقوقشان آگاه میکنند یادآوری شوند. مردم باید مقلّد باشند نه متفکّر. امّت باید تابع بی چون و چرای فرمانهای رهبر مذهبی باشد. این حاصل افکار رهبر است که باید از حلقوم مردم فریاد شود و نه نتیجه ی ارزیابی خودشان. مثلاً آن روزها به منظور کش دادن جنگ مردم باید در صفوف دشمن شکن نماز جمعه شعار میدادند:» جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم». امّا همان مردم اگر فکر میکردند و به حساب حقّ آزادی بیانی که برای خود قائل بودند، چون و چرا می آوردند متّهم میشدند که چوب لای چرخ نظام میگذارند و چون نظام اسلامیست پس اینان مخالف اسلام و محارب با خدا و رسول هستند.
در مجموعه ی حقوق بشر طبق اصل برائت «همه ی مردم بی گناهند مگر آنکه خلافش ثابت شود» ولی در حکومت مذهبی اگر طرفدار حکومتیان نباشی نتیجه گرفته میشود که دشمن خدا وستون پنجم دشمنی. به بیان دیگر در حکومت مذهبی، «همه ی مردم گناهکارند مگر آنکه خلافش ثابت شود». این نکته نه فقط در حکومت مذهبی که در همه ی حکومتهای ایدئولوژیک وجود دارد. تجارب تاریخی نشان میدهند که اصولاً هر حکومتی که خواست ایدئولوژی را ملاک حاکمیت خود قرار دهد سرانجامش به سوءاستفاده از ایده آلهای مردم کشیده شد. همان پا برهنه ها ئی که قرار بود با دیکتاتوری پرولتاریا مردم را به مدینه ی فاضله برسانند خودشان تبدیل شدند به استثمارگرانی جدید.
به قول سعدی: عاجز، باشد که دست قدرت یابد/ برخیزد و دست عاجزان بر تابد
به همین ترتیب ظلمی که پس از انقلاب بر نسل ما رفت نیزاز ایدئولوژیک شدن حاکمیّت ناشی شد. در حکومت مذهبیست که هرگاه حکومتیان مورد انتقاد قرار گیرند داد و قالشان بلند میشود که ای امّـت چه نشستید که اسلام به خطر افتاده است. امّا اینکه از اسلام اصولاً چه مانده که تهدید شدنش خطرناک باشد باید گفت که چیزی جز تحکّم و تحمیل آئین ظاهری مانند حجاب ودیکته کردن ظواهر و فروعات در حکومت مذهبی باقی نمی ماند. در فرهنگ لغت آنها فحشا عبارتست از فاحش شدن تارموئی که از مرزدایروی چارقد فراتر رفته باشد. حال آنکه «فحشا» در قرآن معنائی بسی فراتر دارد:
«و چون عمل زشتی مرتکب شوند گویند که ما پدران خود را بدین راه یافته ایم و خدا ما را بر این کار امر کرد؛ بگو هر گز خدا به فحشا امر نمیکند. آیا به خدا نسبتی می دهید که به آن علمی ندارید؟»(سوره ۷ آیه ۲٨)
انصافاً غیر از حاکمین مذهبی چه کسی را تحت کدام حکومتی غیر از مذهبی میتوان یافت که مدّعی شود این خدا بوده که به من امر کرده انسانهای بی گناه را بکشم یا فتوای قتل صادر کنم؟ در حالیکه هرجنایتکاری که مرتکب قتل شود مسئولیتش را یا خودش به گردن میگیرد و یا به گردن فرد دیگری می اندازد نه اینکه آن را به «خدا» نسبت دهد!
شاید باید فاجعه ی جمهوری اسلامی بر ما فرود می آمد تا تاریخ قیام ابومسلم خراسانی را به یاد می آوردیم که حتّی اگر نواده ی عموی پیغمبر، حضرت عبّاس، شهید وسقّای کربلا هم که باشد و بعد ازنود سال حاکمیت اسلامی بنی امیّه (۶۶۱-۷۵۰ میلادی) بخواهد حکومت اسلامی دیگری برگزار کند باز نتیجه اش سلسله ی ستمگر بنی عبّاس (۷۵۰-۱۲۵٨ میلادی) خواهد بود که اولین اقدامش قتل و دفن ابومسلم ها در جای جای این آب و خاک و حبس و شکنجه ی رهبران قیامیست که خیرِ سرِ همانها بر سر کار آمده است. شاید باید چنین میشد تا بفهمیم آن شکوه و جلالی که صفویه برای شیعه ساخت و قاجار و پهلوی به آن پر و بال دادند نه تنها تأثیری در بهبود سرنوشتمان ندارد بلکه چه بسیار همانهائی که برای امام حسین سینه چاک میدادند پیرو فرمانبرداری ازامام راحلشان حسینهای زمان را به حساب جهاد در راه خدا به مسلخ بردند و پای بت شکنهای قدیم که حالا خودشان بت های جدیدی شده بودند قربانی کردند.
نتیجه آنکه نباید خطا را انکار بلکه باید اقرار کرد و در پی ریشه کن کردن عواملش برآمد و نه اصلاح شاخ وبرگهای آن

زیرنویس:

[۱] – همکلاسی آزاده طبیب «آزاده در زندان پرسید چرا؟» مرداد ۱٣۹۰

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=39716

[۲] – یکبار راشد میپذیرد که چند کلمه ای با شاه صحبت کند. صحبتهای او دو بخش داشته، یکی مسولیت شاه درقبال مردم دیگری وظایف مردم و روحانیت درقبال شاه، رادیو فقط بخش دوم را پخش میکند!
[٣] – «و بنی اسرائیل را از دریا به ساحل (سلامت) رساندیم. وقتی به قومی که در پرستش بتهای خود متوقّف بودند برخوردند گفتند ای موسی برای ما خدائی مثل خدایانی که اینها دارند مقرّر کن موسی گفت شما مردمی سخت جاهل هستید».(سوره ۷ آیه ۱٣٨)
[۴] – کشاورزی، کیخسرو «ترجمه تاریخ ایران از زمان باستان تا امروز»، صفحه ی۴۵٣
[۵] – قدسی، هادی «حکومت اسلامی و لائیسیته»

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=25083

[۶] – «بگو بدرستیکه من هم بشری مانند شما هستم فقط به من وحی میرسد که خدای شما یکتاست…»(سوره ۱٨ آیه ۱۱۰)
[۷] – قرائتی، محسن «درسهائی از قرآن در باب تفتیش و جاسوسی»:
«آیا جاسوسی در اسلام هست یا نه؟ اگر به خاطر جاسوسی نکردن ما باز مفتح‌ها و آیت الله صدرها و بهشتی‌ها شهید میشوند….باید جاسوسی شود که نادم نشویم.»

آزاده درزندان پرسید چرا؟

ارسال شده آگوست 30, 2011 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

 

آزاده درزندان پرسید چرا؟

بیست وسه سال پیش طناب اعدام پاسخش بود امروزچه پاسخی دارند؟

 

 

همکلاسی آزاده طبیب

سه‌شنبه  ۱٨ مرداد ۱٣۹۰ –  ۹ اوت ۲۰۱۱

 http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=39716

 

 

 

سرنوشت فرزندان انقلاب

 

در سال 88پس از 28 سال بی خبری ازسرنوشت پنج همکلاسی مجاهدم که در امتحانات نهائی سال آخر دبیرستان غیبت داشتند از سرنوشت یکی از آنها با خبر شدم. خانم عفّت ماهباز در مجموعه خاطرات زندانش نوشته بود، «آزاده طبیب، مجاهدی را که در بند دو پائین بود نیز کشته بودند. برای همه عجیب بود طفلک معصوم وقتی دستگیر شد دانش آموز بود…»  درتابستان89 که در اوّلین سالگرد اطّلاع پیدا کردن از سرنوشت آزاده برای دومین بار از او نوشتم  در بخش نظرات سایت اخبار روز زندانی سیاسی سابق خانم منیره برادران که از هم بندیهای آزاده بوده اند از روزی برایم نوشتند که برای اولین بار، اوایل سال 63 در بهداری اوین آزاده را دیده اند[1] ایشان از حال و روز آزاده گفتند که در آن روزها دراثر شکنجه از پاهای باندپیچی شده اش خون میچکیده وآزاده در حال اغما بوده است. سپس خانم مینا انتظاری ازدیگر زندانیان سابق ترتیب زمانی رخدادهای رفته برآزاده را روشن تر کردند. به این ترتیب توسّط یاران دوران زندان آزاده معلوم شد که علّت غیبت آزاده ودیگر هم کلاسی های مجاهدم دستگیری ایشان در تظاهرات پیش از سی خرداد 60 بوده؛ در سال 62 آزاده پس از آزادی از زندان درفرصت کوتاهی که یافته دیپلمش را گرفته امّا طی یک تماس تلفنی که به امید خارج شدن از کشوربرقرار کرده در ابتدای سال 63 مجدّداً دستگیرو تا سرحدّ مرگ زیرشکنجه رفته است. [2] هم بندی آزاده، خانم مهین لطیف نوشته است: «آزاده چندین بار زیر شکنجه از حال رفته ولی چون بازجوها وی را زنده میخواسته اند به بهداری اوین منتقلش کرده اند و درآن مکان بوده که وی برای اولین بار آزاده را دیده است. هنگام شکنجه، آزاده نه تنها کلامی به زبان نمی آورده بلکه حتّی از دردهایش فریاد هم نمیکشیده؛ چنین عکس العملی بازجوها را کلافه میکرده طوریکه به آزاده میگفته اند، اصلاً از تو اطّلاعات نمیخواهیم فقط باید داد بکشی!»

  بالاخره آزاده را با سر درد مادام العمری که نتیجه ی تورم مغز در اثر ضربات متوالی به سر بوده وپاهائی که زخمهای عفونت کرده اش به معنی واقعی کلمه به استخوان رسیده بودند به انفرادی منتقل و در آن فراموشخانه ی وحشتناک یک سال تمام جسم و روح نازنینش را آزار داده اند. بعد از آن، آزاده با کوهی از دردها به بند عمومی منتقل شده است. درآن همه سال از اسارت این طفلک معصوم آنقدر درد میکشیده و درخودش میریخته که حتّی شعری هم که منسوب به اوست[3] حاکی از درد دلش با خدایش از دردهاست،

درد برمن ریز و درمانم مکن/ زان که درد تو زدرمان خوشتر است
ما به هرچه دلبسته ایم گرفتند از ما/ تا که دلبسته نباشیم به جز مهر خدا

 سال انقلاب

    تازه انقلاب شده بود  نوجوان بودیم و سرشار از انرژی میخواستیم بسازیم و ساخته شویم. فعّالیّتهای خودجوش زیادی به راه افتاده بود. نرمشهای گروهی که صبح زود قبل ازشروع کلاسها در پارکها برقرار میشد، ورزشهای رزمی مثل کانگفوتوآ که شاگردان پروفسور میرزائی بعد از ساعت مدرسه برگزار میکردند. این کلاسها هم شامل تکنیک بود هم ظنّای که در پایان هر کلاس بچّه ها با ذهنی باز درمورد محتوای آن با راهدار گفتگو میکردند. برنامه های هفتگی کوهنوردی و جمعه هائی که در فصل درو عازم مزارع حومه ی تهران میشدیم تا درجمع آوری محصولات به کشاورزان کمک کنیم؛ مزارعی که بعدها در جمهوری اسلامی مجوّز ساخت برایشان صادر شد و به جای گندم بساز و بفروشها درآنها ساختمان کاشتند. در آن دوران نه چندان دور که روزگارمان هنوز لبخند بر لب داشت روحیه ی سازندگی و مفید بودن برای جامعه جای مباهات و بالیدن به امتیازات شخصی را گرفته بود. پندهای اخلاقی مثل این گفته ی دکتر شریعتی که ارزش آدمی نه به میزان برخوردار بودن بلکه به اندازه ی برخوردار کردن دیگران است ملاک وملکه ی ذهن بچّه هائی  شده بود که پیش از آن طور دیگری به دنیا نگاه میکردند. مثلاً دانش آموزی که هر روز صبح پدربزرگ و مادربزرگش دو نفری تا دم سرویس مدرسه بدرقه اش میکردند حتّی کیف و ظرف غذای گرمش را تا وقتی سوار ماشین نمیشد به دستش نمیدادند تا خسته نشود، حالا زنگ نهار، خاکی و خودمانی روی آسفالت کنار سفره مینشست و با بچّه ها نان پنیر میخورد و از حقّ و ناحق میگفت.   این دگرگونیهای روحی و اخلاقی ازچندین ماه پیش از پیروزی  انقلاب آشکار شده بود.

 چند ماه پیش از انقلاب

آن وقتها در راهروهای دبیرستان مرجان دانش آموزان با هیاهو سرودهای انقلابی هیجان انگیز میخواندند،

برپاخیز ازجا کن بنای کاخ دشمن/ برپاخیز ازجا کن بنای کاخ دشمن

چودرجهان نشان ز ثروت است/ زحاصل وزرنج کارگر است…

گروم گروم صدای گامهای استوارشان راهروها را می لرزاند. آنها در بستۀ هرکلاسی را با لگد باز میکردند و با دادن شعارهای پرسر وصدا کلاس ها را بهم میریختند.  درآن فضای سیاسی بچّه های متموّل هم تمایلات  ضدّ سرمایه داری پیدا کرده بودند و ثروتمند بودن مذموم شمرده میشد. مثلاً وقتی مدیر مدرسه که همسر تیمساری بود میخواست بچّه هائی که سردمدارشلوغی بودند را تخطئه کند پشت بلندگو دانش آموز پولداری را خطاب میکرد که تویکی دیگرچطور مدّعی حقوق کارگران زحمتکش شده ای و اینطور سنگ خلق کارگر را به سینه میزنی؟ تو که ازهمان دم در خانه تان اشیاء لوکس و فرش ابریشم است.

  در سال تحصیلی 57فقط مهرماه مدرسه به طور جدّی تشکیل شد؛ از اواخر پائیز مدارس تق و لق سپس به مدّت دو ماه تعطیل شد. درآن دوره، شاه پشت هم نخست وزیر عوض میکرد. حال آنکه تا قبل ازآن تنها نخست وزیری که نسل ما به خود دیده بود امیرعباّس هویدا بود. ارتشبد ازهاری بعد از دکترجمشید آموزگار و شریف امامی، به عنوان سومین نخست وزیر، یک دولت نظامی تشکیل داد. بیش از نظامی گری او مضحکه ی مردم شده بود مخصوصاً هنگامیکه با استیصال در کنترل شرایط آشفتۀ ایران رفت پشت دوربین تلویزیون وگفت، این سروصداهائی که شبها از خیابانها بلند میشوند همگی ساختگی است. مردم ما خیلی هم شاه مملکتشان را دوست دارند. دیشب با خانم رفتیم بالای پشت بام ببینیم این سروصداها از کجاست؟ هر چه این طرف خیابان آن طرف  خیابان را نگاه کردیم کسی را ندیدیم. دوربین در آوردم بلکه دورترها را ببینم، خدمت شما عرض کنم که به هیچ عنوان خبری نبود. دوربین را دادم به خانم اوهم احدی را ندید. ملاحظه میفرمائید؟ جان من اینها همه ساختگی است، اینها همه نوار است. یک عدّه قلیل افراد مشکوک نوارها را ضبط میکنند میگذارند سر این چهارراه سر آن چهارراه!  والاّ کدام نارضایتی، مگر مردم  ما از دیگر مردم دنیا چه کم دارند …

 فردای سخنرانی ازهاری مردم شعار میدادند:

ازهاری بیچاره،ای سگ چهار ستاره

بازهم بگو نواره، نوار که پا نداره

آخرین نخست وزیر شاه، دکترشاپور بختیار از سران جبهه ملّی بود که علیرغم مخالفت حزبش پیشنهاد شاه برای نخست وزیری را پذیرفت. به همین دلیل هم از حزبش اخراج وهم منفور انقلابیون شد. بختیاربرای پذیرش سمت نخست وزیری منطق خود را داشت. اوعقیده داشت که ابتدا مردم باید به دموکراسی  دست پیدا کنند، در بستر آزادی سیاسی به آگاهی برسند وطی زمان در فضای بازسیاسی رشد پیدا کنند سپس تغییرات اساسی ایجاد شود والّا انقلاب و دگرگونی ناگهانی به دیکتاتوری مذهبی خواهد انجامید. امّا کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود مردم تغییرات اساسی یعنی «انقلاب» میخواستند، لذا طبق معمول با شعارهائی مملو ازناسزا نظرشان را اعلام کردند،

ما میگیم شاه نمیخوایم/ نخست وزیر عوض میشه

ما میگیم خر نمیخوایم/ پالون خر عوض میشه

نه شاه میخوایم نه شاپور/ لعنت به هر دو مزدور

 در آنزمان بیست وپنج سال ازکودتای 1332 میگذشت دراین مدت جامعه مانند دیگ زودپزی جوشیده و همه ی جوش و خروش را به درون خود ریخته بود. فضای بستۀ سیاسی امکان رشد فکری و قدرت تشخیص سیاسی را از مردم سلب کرده بود. انبوه مردم هیجان زده میخواستند یک شبه به مدینه ی فاضله برسند حال آنکه به جای تکیه براطّلاعات موثّق وتجربیات تاریخی، اساس قضاوت وعده وعیدهای بی پایه مثل مجّانی شدن برق و گاز بود. به همین دلیل افرادی چون خمینی توانستند در پشت ظواهر آراسته ای مانند عدالت طلبی پنهان شوند. فرهنگ لغت سیاسی رایج هم بیش ازهرچیز حاوی واژه های کنائی وتوهین آمیز شده بود؛ نه عباراتی که کمک به فهم و تحلیل مسائل کند. تا دیروز شاه به مخالفانش لقب «خرابکار» میداد حالا این مردم بودند که علناً میگفتند شاه وطن فروش و خائن است. در آن فضای منقلب نه تنها کسی زمینۀ پذیرش که حتّی ظرفیت شنیدن یا آمادگی گوش دادن به منطق طرف مقابل را نیزنداشت. در زمانی که بختیار برلائیسیته تأکید میکرد[4] بیش از نود در صد مردم در شرف رأی دادن به حکومتی مذهبی بودند.  بختیار که لقب نوکربی اختیارگرفته بود معتقد بود اگر پیش از برداشتن سوپاپ اطمینان به طور ناگهانی در دیگ جامعه باز شود فاجعه به بارآمده مآلاً دیکتاتوری نعلین جانشین دیکتاتوری چکمه خواهد شد. این سوپاپ اطمینان درقالب «تضمین فضای بازسیاسی شامل آزادی احزاب و زندانیان سیاسی» ازسوی شاه پیشنهاد شده بود و بختیاربه شرط تشکلیل دولتی ملّی درچهارچوب قانون اساسی ودرصورت رأی اعتماد مجلسین وخروج شاه از کشور، اعضای دولتش را معرّفی و نخست وزیریش را آغازکرد. نخست وزیری بختیار سی و هفت روز بیشتر طول نکشید ولی البتّه طول کشید تا مردم دریابند درآن زمان بلوغ سیاسی لازم برای انتخابی صحیح را نداشته اند.

  واقعیّت آن است که برای گذار ملایم به سوی دموکراسی دیگرخیلی دیر شده بود. اگر دیکتاتورها به موقع این  درس را از تاریخ می آموختند، که آن اختناقی که بر مردم تحمیل میکنند درواقع به نفع دیکتاتور بعدی خواهد شد و قبل از همه سر خودشان را زیر آب میکند به خاطر خودشان هم که شده از دیکتاتوری دست بر میداشتند وحقّ برخورداری از فضای سالم سیاسی که از حقوق اولیه ی اجتماعات انسانیست را برای مردم محترم میشمردند.  شاه نیز باید دهه ها قبل از آنکه صدای انقلاب را بشنود به حکومت پارلمانی پایبندی نشان میداد. این تأخیر در اصلاح که از سوی شاه رخ داد، نتیجه ی طبیعی همه ی دیکتاتوری هاست زیرا دینامیک دیکتاتوری چه مذهبی چه غیر مذهبی به سمت متملّق پروری میرود. به همین دلیل است که دیکتاتور خودش هم به اشتباه می افتد. به عنوان مثال اوایل دهه ی پنجاه، به نظر می آمد امربه خود شاه هم مشتبه شده که حرکتهایش مقبول مردم است، به همین دلیل گام به گام پا را فراترمیگذاشت. مثلاً دروضعیّتی که گدازه های پنهان آتشفشان انقلاب به جوش وخروش افتاده بود وی مفتخر بود که مبنای تقویم را از هجری شمسی به  تقویم شاهنشاهی تغییرداده است. حال آنکه درآن دوره ی پیش از جمهوری اسلامی که اسلام هنوز آبروئی داشت، این تغییر مبنا از نظر توده ی مردم توهین به مقدّسات محسوب میشد.

 انقلاب پیروز شد

قبل از انقلاب، بعد ازتعطیلات دو ماهۀ مدارس در نیمه ی اوّل سال تحصیلی57 دوباره که به پشت نیمکتها برگشتیم کماکان از کلاسهای جدّی خبری نبود؛ بچّه های چپی از همه فعّال تر و خوشحال تر بودند آنها پر انرژی و شاد انواع برنامه ها را تدارک میدیدند. دخترک نازک اندامی که همیشه موهایش را پسرانه میزد روی همان بلوز و شلوار جین کهنه اش یک کت پوشیده بود کروات کجی هم به گردنش آویزان کرده بود درگوشه ای از حیاط مدرسه معرکه گرفته بود و ادای بختیار را در می آورد. او مثل وافوریها درحالیکه بینی اش را بالا میکشید انگشت سبّابه اش را به نشانه ی خطّ ونشان کشیدن درهوا تکان میداد وبلند بلند نطق میکشید که،

من مرغ طوفانم، نیندیشم ز طوفان/ موجم، نه آن موجی که ازدریا گریزد

دانش آموزان پرشور وخوشحال مرجان هم دورش حلقه زده بودند و با تمسخر شعار میدادند «بختیار سنگرتو نگه دار!».

  آن وقت ها من از محیط سیاسی ای که دیگرمردم در آن تنفّس میکردند بیگانه بودم. آنچه در ظاهر امر میدیدم فقط نا آرامی وقدر ناشناسی بود. .دوسه سالی پیش از انقلاب دوره ی راهنمائی که بودم از اینکه پسرهای تخس کلاسمان شیرهای پاکتی سه گوش تغذیه رایگان را درحیاط مدرسه زیر پا میترکاندند یا  پنیرهای قالبی وارداتی هلند را از زرورقش درآورده روی تخته ی کلاس می کشیدند و با مسخره بازی می گفتند نمیشه خوردش ولی تخته پاک کن خوبی است، حرص میخوردم وبه آنها اعتراض میکردم که این کارها کفر نعمت است.

  این رفتارهای هیستریک بچّه ها گرچه قابل دفاع نیست امّا خود نمونه ایست از مبارزه ی منفی مردمی که امکان بحث آزاد از آنها سلب شده بود و حزبی که بتوانند از طریق آن اعلام نظر و ابراز وجود کنند را نداشتند. نکته ای که من بی خبر بودم و شاید آن بچّه ها با خبر آنکه، برنامۀ تغذیه رایگان همزمان با تعطیلی دو حزب مردم و ایران نوین به اجرا درآمده بود. شاه حتّی دوحزب خودش را نتوانسته بود تحمّل کند و به منظور قابل کنترل تر کردن مردم، بهانه آورده بود که این دو حزب باید با هم ادغام شوند و به این ترتیب یک حزب فراگیر رستاخیز رسمی اعلام شد. یعنی همزمان با تحدید نقش مردم در سرنوشت خود، شاه سعی در تقلیل نارضایتی ها با افزایش سطح رفاه عمومی داشت. حال آنکه گرسنه ماندن فکر، کم از گرسنه ماندن شکم نبود وهمین عدم تکامل افکارسیاسی بود که عامل از چاله به چاه افتادن شد.

  انقلاب پیروز شد؛ نفهمیدیم سر مدیر دبیرستان مرجان چه آمد امّا ناظمها همچنان به کارشان ادامه میدادند. سخت گیرترین ناظم مدرسه که تا سال پیش از آن دمار از روزگار بی نظم ها در می آورد حالا با دانش آموزان همدل و خوش اخلاق شده بود. بچّه ها هم اوضاع را غنیمت شمرده اغلب حتّی یونیفرم هم نمیپوشیدند. دامن وجلیتغه ی جین و بلوزچهارخانه ی سورمه ای با آن روبان سفیدی که دور یقه می بستیم و جوراب سفیدی که تا پائین زانو بالا میکشیدیم و مثل بچّه های مؤدّب ودرسخوان زنگ تفریح هم کتاب درسی ازدستمان نمی افتاد حالا تبدیل شده بود به بلوزشلوار و کفشهای کتانی. به این ترتیب هم میشد برای مدرسه آمدن دوچرخه سوار شد هم میشد تیشه و کلنگ به دست گرفت و دیواری که سهامداران مدرسه برای جدا کردن قسمتی از حیاط  بنا کرده بودند را از بنیان کند وبه حساب آن روزها به سرمایه داری و سرمایه داران ناز شصت نشان داد،هم میشد از درختهای توت مدرسه بالا رفت و دلی از عزای امتحانات درآورد. درآن فضای پرجنب و جوش، دانش آموزانی که به صلاحدید خانواده هایشان عازم خارج کشوربودند به خوشبختی ما غبطه می خوردند؛ امّا بیش از یک سال نگذشت که این غبطه خوردن جهتش برعکس شد. همزمان با انقلاب فرهنگی دبیرستان مرجان منحل وبالطبع دانش آموزان پراکنده شدند. بچّه هائی هم که به هم چسبیدند و با هم به دبیرستان دکتر ولی الله نصر منتقل شدند رفتند زیر ذرّه بین. آنها اغلب یا دستگیر شدند یا ستاره دار. هراس انگیز تر از هر چیز دستگیری بچّه ها بود؛ دستگیری همان و هلاک شدن همان.

از ویژگیهای شاخص جمهوری اسلامی این است که هیچ معیار ثابتی درآن ملاک عمل نیست. اگر کسی در این نظام گیر افتاد دیگربه هیچ وجه نمیتواند امید به روزی داشته باشد که از چنگش رهائی یابد. سالهای سال در زندان ماندن، مدّتهای طولانی زیر شکنجه های مرگ آسا رفتن، در سلولهای انفرادی با تعرّضات و تعدّی های غیر انسانی روبه رو شدن، سالهای سال با دردهای جسمی و روحی سوختن و دم نزدن، با هزاران امید به همراه خانواده منتظر پایان دوره ی محکومیت شدن … هیچ یک از اینها نمیتواند حاکمیّت را قانع کند که حداقل به احکامی که خودش صادر کرده پایبندی نشان دهد. چنین ویژگی هائیست که جمهوری اسلامی را نه فقط در سطح دنیا که در تاریخ بشریّت منحصر به فرد کرده و سبب شده روی هر چه دیکتاتوریست سفید شود.

  اگر صدوپنج سال پیش، در مقابل انحراف در قیام مشروطه، هوشیاری به موقع به خرج داده شد  و مشروطه خواهان ازکلمات قصاری چون «مشروطه باید مشروعه باشد!» به سادگی نگذشتند بلکه سرگرگ را همان اوّل بریدند تا فرصت دریدن مردم را نداشته باشد؛ در انقلاب 57 جای آن هوشیاری را غفلتی جبران ناپذیر گرفت و اخلاف همان که با سفسطه کاری انحراف را آغاز کرده بود، فرصت تاریخی یافتند که استبداد مذهبی را بر کشور مسلّط کنند.

  واقعیّت این است که سنگ بنای این غفلت از دوره ی شاه  گذاشته شده بود. برخلاف برداشت غالب نسل جوان، در دورۀ شاه نه تنها منافاتی بین مذهبی بودن وشاه  دوستی وجود نداشت. بلکه از اعتقادات مذهبی جهت وفاداری به شاه خیلی هم بهره برداری میشد. گرچه اجبار واکراهی در اجرای آئین مذهبی نبود ولی اعتقادات مذهبی آمیخته به خرافات خیلی هم ترویج میشد. مثلاً در بین عوام اینطورجا افتاده بود که شاه نظر کرده ی امام رضا است واین درحالی بود که امام رضا جایگاه خاصّی در قلوب مردم داشت. آن زمان هنوز تعداد امام زاده ها تقریباً ثابت بود و مثل امروز بی رویه ساخته نمیشدند. از طرفی تعداد امامان شیعه به دوازده ختم شده بود و حرم طلا منحصر به همانها بود لذا مردم ایمان و اعتقاد قلبی به امام رضا داشتند.  بهائی ها نیز روی حاجت خواستن ازحرم این امام تأکید میکردند و شفا گرفتن از امام رضا را به عنوان حجّتی بر حقّانیّت خود می آوردند. آن روزها برنامه های دینی که از رادیو- تلویزیون پخش میشد بیش از هرچیز تعصّب نسبت به مقدّسات وعادت به ارادت را تقویت میکرد؛ یعنی همان  که کمونیست ها میگفتند مخدّر توده ها ست. گاه هم تلویزیون شاه و فرح را نشان میداد که به زیارت امام رضا رفته اند و درآنجا نماز میخوانند.

  یکی از دلایل ترغیب و تقویت اعتقادات مذهبی دررژیم شاه، همسایگی ایران با اتّحاد جماهیرشوروی بود..اعتقادات مذهبی به منزله ی واکسنی بود که قرار بود حکومت پهلوی را درمقابله با اعتقادات کمونیستی مصونیت بخشد. این استراتژی در راستای دکترین ترومن (1947) برای جلوگیری از نفوذ ایدئولوژیکی شوروی بر کشورهای همسایه بود. تز ترومن همچنین شامل کمکهای اقتصادی آمریکا به کشورهائی بود که پس ازجنگ دوم جهانی در معرض خطر کمونیزم بودند؛ از جمله ی این کمکها توزیع شیرخشک مجّانی از اواخر دهه ی پنجاه میلادی در دبستانهای ایران بود که در بشکه های بزرگ به مدارس فرستاده و درآنجا با پیمانه بین شاگردان توزیع میشد.

درآن زمان دموکراسی خواهی و فعّالیّتهای دانشجوئی در این زمینه، به عنوان غلبه ی کمونیزم بر افکار جوانان وتهدیدی از سوی شوروی تلقّی میشد. در این میان قشر روشنفکرهم  در روشن کردن توده ی مردم توفیق چندانی نداشت. زیرا فضای مختنقی که در رژیم دیکتاتوری بر مردم تحمیل میشود زمینه ی درک ابتدائی ترین حقوق انسانی، مثل «آزادی» را هم از بین میبرد. به عنوان مثال سالهای انقلاب که اغلب معلّمها از آزادی میگفتند دریغا که حرفهایشان برای من یکی نامأنوس بود. پیامی که این قشر برای دانش آموزان داشتند حرکت ستایش برانگیز ماهی سیاه کوچولو بود که دل را به دریا زد تا آزادی  پیدا کند. امّا اینکه آزادی چیست؟ سؤالی بود که همان معلّمان روشنفکر را از دست پرسشگر کفری میکرد. آن وقتها بر زکاوت دیگران حسرت میخوردم ولی الآن بعد از گذشت سی سال و اندی و عینیت یافتن نتیجه ی انقلاب، به سطح فهم آن روزم حق میدهم. انصافاً وقتی فرد معنی دموکراسی[5]را نداند چگونه میتواند درک کند این چه چیزیست که  گفته میشود از زندگی او منها شده است؟ کما اینکه درایران امروز عرصه  چنان برمردم تنگ شده که اگر همان شرایط قبل از انقلاب حاکم شود اغلب کلاهشان را می اندازند هوا.! مسلّم است که در مقابل تهدید بمیر آدمی به تب راضی میشود. علیرغم تحوّل بزرگی که در تکنولوژی ارتباطات و انتقال اطّلاعات رخ داده ومردم بسیار آگاه تر شده اند، همین امروز هم اگر جمهوری اسلامی درحقّ مردم لطف کند و منّت گذاشته حجاب اجباری را لغو کند بسیاری از جوانان از دستیابی به این اوج از «آزادی» بال در می آورند!

  زمان شاه تجسّم عینی آزادیخواهان در ذهن دانش آموزانی چون من کسانی بودند که به خاطر عقاید و اعمالشان به دردسر می افتادند. فیلمهائی نظیر گوزنها ساخته ی مسعود کیمیائی،.حدّاکثر پیغامی که داشتند، رنج و مرارتهائی بود که قشر روشنفکر میکشید تا دو کلمه حرف حساب رابا ایماء و اشاره به گوشها برساند. در این میان روشنفکرانی نظیر دکتر شریعتی که تاریخ اسلام را با شرایط حال زندگی مردم در هم می تنیدند در ایجاد ارتباط  کلامی با مردم موفّق تر بودند. مثلاً در تشریح حادثه ی کربلا وقتیکه دکتر شریعتی یاد آورمیشد این سؤال امام حسین که، «آیا کسی هست که مرا یاری کند؟» سؤال از تاریخ بوده است؛ در حقیقت واژگانی به کار گرفته میشد که برای مردم ملموس، اثر گذار و تکان دهنده بود. 

  گرچه از دیدگاه کسی که جز رادیو تلویزیون ملّی منبع خبری دیگری نداشته این نوع روشنفکرها هم با برچسب مارکسیسم اسلامی که خورده بودند کماکان توطئه ی شوروی محسوب میشدند. اصولاً برچسب زنی خیلی سهل تر وسریع تر از صغری و کبری چیدن، عوام را به جهتی که از قبل تعیین شده است میکشاند . دراین روش، آدمی عادت میکند بسته به اینکه برچسب چه باشد با پیش داوری روی طرف مقابل قضاوت کند، بی آنکه حتّی حرفهای او را شنیده باشد. به همین دلیل ساده است که جمهوری اسلامی گوی سبقت را در برچسب زنی از انواع دیکتاتوریها ربوده و در بسیاری از برهه های زمانی موفق هم بوده است.

قرآن برای خمینی به منزله ی بانکی از برچسبها بود. کلکسیونی که وی اختیار تام داشت تا متناسب با موقعیّتها هر یک را به نفع خود معنی وبهره برداری کند. کافر، منافق، مشرک، ملحد، محارب، مرتد هر یک به تنهائی خنجری کاری بر بدنه ی گروه گروه از عدالت طلبان  و آزادیخواهان بود.  برچسبهائی که کثرت استفاده از آنها توسِّّط خمینی از یک سو جاده صاف کن برای ولی فقیه بعدی شد از سوی دیگر سبب شد کفگیر این یکی زودتر به ته دیگ بخورد.  طوریکه مجبور شد مشکل کمبود برچسب را با پسوند «جدید» حل کند. «منافقین جدید»  نه نظریه ای چون  نیو کلاسیک وغیره برای شرح روابط علّت و معلولی پدیده ها بلکه نیو برچسبی بود در ادامه ی طرح موفّق برچسب زنی. یعنی نسبت دادن اتّهامی بزرگ در قالب کلمه ای کوچک؛ بهتانی در ظاهر حقیر ودر معنا عظیم.  قرآن مبین میگوید:

«حرفی به زبان میگوئید که علمی به آن ندارید و این کار را سهل و کوچک می پندارید در صورتیکه نزد خدا (بهتانی) بزرگ است.»( سوره 24 آیه 15)

 آزاده پرسید «چرا؟»

در آن فراموشخانه های نمور و بی نور،آزاده هرگز فکرش را هم نمیکرد کسی سؤال وی را به گوشها برساند. خانم مهین لطیف نوشته است» آزاده شبها تب می‌كرد و هذیان می‌گفت‌. یادم می‌آید یك شب كه من خوابم نمی‌برد و بیدار بودم، نیمه‌های شب ناگهان آزاده روی تختش تكان خورد و رو به‌من كرد و گفت : چرا‌؟ چرا‌؟من ابتدا جا خوردم ، فكر كردم خواب است‌. به‌او گفتم : چرا چی آزاده‌؟ گفت: چرا این كارها را با بچه‌ها می‌كنند‌؟ مگر گناه این بچه‌ها چیه‌؟ …»

  پاسخ چرای آزاده یک کلمه است،»فتوا». برای ظلمی به آن وقاحت وبرای قتل عامی به آن گستردگی همین یک کلمه کفایت میکرد. طبق آن  فتوا آزاده مانند خیلی های دیگر با برچسب «منافق» مهدور الدم شد. درمورد تاریخ شهادت آزاده همراهان زندانش نوشته اند که از تاریخ 22 مرداد دیگر صدای سرفه هایش را نشنیده اند.

  آری آن سرفه های نفس گیرکه از عوارض مادام العمر شلّاق بر قفسه ی سینه بودند ازجمله مدارک جرم جمهوری اسلامی بودند که باید زیر خروارها خاک خاوران خفه میشدند.

  بسی خیال باطل!

آنهائی که چنین بلا هائی بر سر آزاده آورده اند گویا فراموش کرده بودند که درسلول انفرادی نیز اعمالشان شاهد دارد و روز رسوائی نزدیک است!

 آیا این «مؤمنین» غافلند که خدا بینا و شنواست؟

 آری غافلند.

به همین دلیل است که خدا تکرار میکند،

«ای کسانی که ایمان آورده اید، ایمان بیاورید…»(سوره 4 آیه 136)

  جدا ازهر حزبی که آزاده هوادار آن بود، اینهمه شکنجه ی روحی و جسمی، جنایت علیه بشریّت است و آنها در مقابل اعمال خود مسئول بوده همینجا باید پاسخگو باشند.

قرآن مبین خبر میدهد که در روز سؤال آنها پاسخی ندارند جز آنکه بگویند،

«ای پروردگارا شقاوت بر ما غلبه کرد… «(سوره 23 آیه 106)

امّا ریشه ی این همه شقاوت در چیست؟

 ریشه ی اینهمه شقاوت دربت پرستیست. بر هر ناظر بی طرفی آشکار است که آزاده قربانی یکتا پرستی خود به دست چند خدائی بت پرستان شد. آنها هم آزاده ها وهم آزادی را در پای خمینی قربانی کردند  «ذوب شدن در ولایت» خود واژه ایست شرک آمیز. ذوب شدن در هر کسی ولو پیغمبر هم که باشد[6] یعنی شریک قرار دادن برای خدای یکتا. ولی فقیه پرستی به جای حق پرستی، شرک به جای توحید، این است ریشه ی شقاوتهائی که دریک حکومت مذهبی رخ میدهد بی آنکه مجریان مجرمش ذرّه ای احساس عذاب وجدان کنند! خمینی فتوایش را «قاطعانه» صادر کرد و مقلّدین متعصّبش بدون درنظرگرفتن هیچگونه ملاحظه ی انسانی وبه صرف اینکه فتوای معبودشان بود آن را به فجیع ترین وجه ممکن جاری ساختند. قرآن مبین میگوید،

» آنها علما و راهبان خود را غیر از خدا به مقام ربوبیّت گرفتند …»(سوره 9 آیه 31)

اگر بت پرستی این نیست پس چیست؟ چرا باید فریاد » خمینی بت شکن بت شده ای خود شکن» مجازاتی در حدّ مرگ داشته باشد؟

  در مذهب آلوده به شرک ، امّت فقط «وظیفه» برعهده دارند آنها هیچگونه «حقّی» ندارند حتّی حقّ فکر کردن! بردگی فکری دراین مذهب اصلی ترین ابزار در دست رهبر مذهبیست. این فرمانبرداری بی قیدو شرط کار دیکتاتور را تسهیل میکند زیرا وقتی اساس تعصّب باشد و نه تعقّل آنگاه هیچیک از فرمانهایش زیر سؤال نمیرود[7]  و او نیازی نمیبیند که به توجیه و قانع کردن پیروانش بپردازد. چرا که آنها مقلّدین متعصّبی هستند که عاشقانه رهبرشان را می پرستند. خمینی نه مستضعف نواز که در واقع مستضعف پرور بود؛ او مغزها را به استضعاف میکشید. اگر ضحّاک روزانه مغز دو جوان را طعمه ی مارهایش میکرد خمینی صدها هزارجوان را برای ادامه ی هشت سال جنگی که پس از فتح خرّمشهرمیتوانست بیست ماهه تمام شود به کشتن داد. اوحداقل میتوانست یک سال زودتردر سال66قطعنامه را بپذیرد و فاجعه ی جنگ را به اندازه ی یک سال تقلیل دهد. امّا خمینی برای ادامه ی جنگ به خدا دروغ بست حال آنکه درقرآن آمده است:

» … پس هر گاه از جنگ با شما کناره گرفتند و دست دوستی به سوی شما درازکردند دراین صورت خدا برای شما راهی برعلیه آنها نگشوده است.» (سوره 4 آیه 90)

لزوم جدائی دین از دولت

حق یکتاست امّا بنیان جمهوری اسلامی  نه بر اساس حق که بر اساس مصلحت دیکتاتور است. برخلاف حق که ثابت است مصلحت به تناسب موقعیّتها وموارد، قابل تغییروتفسیر است. یکی از مصالح نظام پس از پذیرش قطعنامه ی 598 در 27 تیر 1367 قتل عام زندانیان سیاسی بود که به فاصله ی چند روز بعد از قبولی قطعنامه از اوایل مرداد آغاز و ظرف دو ماه به کشتارهزاران زندانی سیاسی انجامید. مربوط کردن چنین کشتار وسیعی به عملیات مجاهدین در تاریخ 4 مرداد به نظرعذر بدتر از گناه می آید زیرا:

1- جمهوری اسلامی ماهیتاً نیازی به توجیه جنایاتش ندارد. کمااینکه در جنبش 88 حتّی کسانی که با زدن ضربدری از چسب بر لبان خود اوج حسن نیّتشان را در مسالمت آمیز بودن اعتراضاتشان نشان داده بودند نیز برچسب «محارب» خوردند.

2- اگر کشتار زندانیانی که حکم مرگ نداشتند به خاطر حمله ی مجاهدین بوده پس چه دلیلی داشت که رژیم زندانیان سیاسی که ازاحزابی با سیاستهائی درنقطه ی مقابل مجاهدین بودند را نیزبکشد؟

3- چگونه بود که بدون برنامه ریزی قبلی وبه آن سرعت رژیم به این نتیجه رسید که باید به چنان اقدام خانمان براندازی دست زند؟ آیا چنین حرکت حساب شده ای فقط ظرف چند روز قابل سازماندهیست؟

4- قابل انکار نیست که هواداران مجاهدین نه فقط قربانی جمهوری اسلامی که قربانی برخی ندانم کاریهای سازمان خودشان نیز شده اند. با همه ی اینها هیچ بهانه ای چنین مظلوم کشی را توجیه نمیکند. آخرکدام مخلوق از خدا بی خبری را میتوان یافت که برای انتقام گیری از یک حزب، قربانیان رنج کشیده ی بی خبراز همه جا  که در بند هستند را به قتل رساند؟ برفرض هم که این بچّه ها سر موضع بوده اند، چه توقّع دیگری میتوان ازانسانی داشت که به خاطر فروش چهارتا نشریه سالها در زندان شکنجه و به جسم و جانش تعرّض شده است؟ مسلّم است که اگر تا قبل از آن همه ظلمی که با پوست و گوشت و استخوان خودش لمس کرده کوچکترین شکّی هم در ظالم بودن رژیم داشته دیگر شکّش به یقین تبدیل شده است.

آینه چون نقش تو بنمود راست / خود شکن آینه شکستن خطاست

5- آیا کشتن اسیر عملکردی اسلامیست؟ اسلامی که پیغمبرش اسیران گردن کلفت جنگجو را نه به شرط انزجار! بلکه به شرط آموزش سواد به چند بی سواد آزاد میکرد.

  کشتار 67 فقط گوشه ی کوچکی از مصالح خون بار رژیم بود که خمینی با سرکشیدن جام زهر صلح، قبل از مرگش آخرین قطره های زهر خودش را نیز به جان مردم ریخت. در تشریح حال چنین مریض دلانی قرآن روشن بیان میفرماید:

«آیا آنانکه دلی مریض دارند چنین پنداشتند که خدا امیال درونی آنها را افشا نمیسازد»(سوره 47 آیه 29)

  از آنجائیکه اساس جمهوری اسلامی برشخص محوریست سیاستگزاران اصلی برای رسیدن به اهداف خود فقط  با یک شخص یعنی «ولی فقیه» سروکار دارند؛ از اینرو همان یک بادکنک را که باد کنند برای سورچرانیشان کفایت میکند. لذا با گرفتن فتوا هزاران زندانی سیاسی را کشتند وازآن به بعد هم با خیال راحت تر مردم را چاپیدند هم آسان تربر سرهایشان تسلّط یافتند.

  توجیه این جماعت در قتل عام آزادیخواهان، صلابت رأی  حضرت امام  شان بود. امامی که میگفتند هیچ مصلحتی را تاب نمی آورد. امّا همه شاهدند که نسبت دادن چنین صفاتی به خمینی فقط سر پوشی بود برای کشتار زندانیانی که هیچ پناه و دفاعی نداشتند. برعکس ادّعای مستضعف نوازی، خمینی خیلی هم ضعیف کش بود. در مقابل قدرتمندان اوهم «مصلحت اندیش» بود و هم مماشات داشت. او از خون کسانی که پیرو خودش بودند نیز محض مصلحت میگذشت. یکی از نمونه هایش درحج سال1366 رخ داد که وی فتوای » برائت از مشرکین» داد. پلیس عربستان هم در عکس العمل به اعمال زائرانی که ظاهراً برای زیارت رفته ولی تظاهرات به راه انداخته بودند کوچکترین  تردید و تحمّلی نکرد و بیش از 400 نفر را کشت؛ امّا خمینی درقبال این خونهائی که در اصل خودش باعث ریخته شدنشان بود فقط صبر کرد! در توضیح چنین رفتاری حجّت الاسلام قرائتی در برنامه ی درسهائی از قرآن مثل همیشه ازآیات بهره برداری کرد تا برای پیروان زخم خورده ی خمینی توجیه شرعی دست و پا کند.

  قرائتی میگفت: اگر خودي است مثل دستوريست كه امام به ما دادند. امام بزرگوار در سال‌هاي قبل مي‌فرمود: ‌اي حجاج زائران خانه‌ي خدا، اگر سعودي هم به شما حمله كرد، شما كاري نكنيد چرا؟ چون امام فرمود که برخورد اين طوري باشد. لذا پارسال چهارصد نفر از عزيزانمان را از دست داديم و…؛ خدا می‌گويد: «اينجا با رحم باش» مي‌گوييم: «چشم». خدا مي‌گويد: «آنجا خشونت داشته باش» بايد بگوييم: «چشم»!

آن خدائی که قرائتی مدِّعی بود مردم باید از او تبعیت کنند در اصل خمینی بود. که در مواجهه با نظامیان سعودی باید طبق (مائده/28) بگوئی،» تو هم دست دراز كنی من را بكشي من تو را كاري ندارم»؛امّا در مورد هم وطن بی دفاع در28آبان 59 میگفت مجازات منافق در قرآن روشن است.

» اگر منافقان وآنان که در دلهایشان مرض است و هم آنها که درمدینه تبلیغات میکنند و اهل ایمان را مضطرب و هراسان می سازند  دست نکشند ما هم تورا بر آنها بر انگیزیم تا از آن پس جز اندک زمانی در جوار تو زیست نتوانند کرد»( سوره 33 آیه60)

«اینها مورد لعنت هستند  باید هر جا یافت شوند آنان را گرفته جدّاً به قتل رسانید «(سوره 33 آیه 61)

در تفسیر قرائتی، شهر مدینه مساویست با کشورایران و پیغمبر مساوی بود با خمینی و منافقین مساوی با مجاهدین.

  اساس کار قرائتی به این صورت است که آیات با محتوای متفاوت را به گونه ای به اعمال جمهوری اسلامی ربط میدهد که گوئی در قرآن به دنبال پیچ میگردد که به مهره هایش بخوراند. مثلاًدر جنبش 88هم در مقابل شعار مردم » نه غزّه نه لبنان/جانم فدای ایران» قرائتی از قرآن آیه می آورد که، اسلام برای دختر کافر هم دل میسوزاند و میگوید «به کدامین گناه کشته شدی؟ (تکویر8و9)» ونتیجه میگرفت که پس درست نیست مسلمانی برای مسلمانان دیگر اینطور شعار دهد. از او باید پرسید اوّلاً درخواست مردم برای پرداختن به اوضاع نابسامان داخلی به جای دخالت در امور غزه و لبنان چه ربطی به این آیه دارد؟ ثانیاً،آیا همین آیه در مورد فرزندان مملکت خودش بیشتر صادق نیست؟ چرا در دهه ی 60 یک کلمه به خمینی یا در دهه ی 80 یک کلمه به خامنه ای این آیه را یاد آورنشد که آخر » به کدامین گناه» آنها را میکشد؟

  قرائتی که جز توجیه خبط های ولی فقیه به عنوان «امامی مقدّس»با بهره گیری از قرآن و حدیث در این سی سال وظیفه ی دیگری برای خود متصوّر نبوده در باره ی فرعون میگفت، مقداري از جنايتهايش بخاطر متملقين بوده است.  چون قرآن در غافر/37  میفرماید، » متملقين اعمال بد را براي فرعون خوب جلوه مي‌دادند.»

غافل از آن که خودش هم مشمول حال همین متملّقینی است که خمینی را تبدیل کرد به فرعون پرتفرعنی دیگر. نکته اینجاست که قوم فرعون که از وی پیروی میکردند نیز مذهبی بودند وپیغمبرآنها یوسف (ع) بود(سوره 40 آیه 34). و آل فرعون به الله اعتقاد داشتند (سوره 40 آیه 28). و فرعون مانند خمینی .قوم خود را خوار میکرد[8]. قرآن میگوید، فرعون قوم خود را خوار و خفیف میکرد آنان نیز پیرویش میکردند. حال آنکه در تبعیت از فرعون هیچ رشدی نبود (سوره 11 آیه 97)

  نکته ی مشترک همه ی حکومتهای مذهبی چه درزمان فراعنه چه در قرون وسطی وچه در عصر حاضر آن است که ملاک در یک حکومت مذهبی، مذهب نیست بلکه منافع حاکمیّت است. منافع ومصالحی که با استفاده ازمذهب توجیه میگردند. دراین شرایط دین از قلبها رفته بر سرها حاکم میشود. از اینرو جدائی دین از دولت هم برای دین مفیداست وهم برای مردم.

حکومت مذهبی عبارت است از حکومتی که بر اساس مصالحش، اعمال و رفتارش توجیه مذهبی میشود. در حکومت مذهبی روحانیون قدرت اقتصادی[9] پیدا میکنند. قدرت مذهبی را هم که بطور سنّتی همیشه در انحصارخود داشته اند؛ نتیجه آنکه در حکومت تمامیّت خواه مذهبی همه ی قدرتهای نظامی، اقتصادی و سیاسی در انحصار روحانیت در می آیند.

   چنین شد که آزاده طبیب را در عنفوان جوانی از جامعه ربودند، شکنجه کرده و به نام همان دینی که آزاده پیروش بود به قتل رساندند.

چرا؟

 چون دین ابزار دست دولت شد.

درقرآن حکیم برهان بسیار است که حاکمیّت نه متعلّق به مذهب که حقّ مردم است[10]. مذهب از ریشه ی «ذهب» صرفاً راه است و راهنمائی که هیچ اجباری دراجرایش نیست(سوره 2 آیه 256) ولی وقتی حاکم شود فاجعه به بار می آورد زیرا در حدّ درک حقیر رهبران مذهبی ودرجهت منافع حاکمان [11] اجباری وابزار ظلم[12] میگردد.

 

پانویس:

[4] – تأکید بختیار بر جدائی دین از دولت نتیجه ی تحقیقات وی بود که سی و چهار سال پیش از انقلاب ایران به آن پرداخته  بود.(منبع: مقدمه رساله دکترای بختیاردر باره ی رابطه ی دین و قدرت /بی بی سی13 مرداد 1390)

 [5] – آقای پرویز دستمالچی در همین سایت درمقاله ی خود «روشنفکران دینی» به تشریح دموکراسی و سوء تعبیرهای روشنفکران دراین زمینه به تفصیل پرداخته اند.

 [6]«بگو ای اهل کتاب در دین خود غلوّ مکنید…»(سوره 5آیه 77)

[7] –  در دیکتاتوری مذهبی  رهبر  ویژگیهای خدا را داراست ازجمله : «او هرچه میکند بازخواست نشود ولی مردم از کردارشان بازخواست شوند.»(سوره 21 آیه 23)

 [8] – هجوم ذوب شدگانی که در جماران سر ودست میشکستند تا دستان آویزان خمینی را ببوسند وفرزندانشان را بالای سرها دست به دست به وی برسانند تا تبرّک شوند از شواهد  فرعون پروری نظامیست که درآن رهبر مذهبی خدا و پیروان خوار و خاکسارند.

 [9]«بسیار ی از روحانیون و راهبان  اموال مردم را به باطل میخورند و  خلق را از راه خدا باز می دارند…»(سوره 9 آیه 34)

 [10] – «… آنها به همه چیزی متوسّل شدند جز خدا و مردم …»(سورۀ 3 آیه 112)

 [11] – «آیا ندیدی حال آنانکه اندک بهره ای از علم کتاب یافتند…»(سوره 4 آیه 44)

 [12] – قرآن افشا کرده است که حاکمان مذهب را ابزار ظلمهایشان قرار میدهند و از آن به سود خود بهره برداری میکنند.«(جنّیان گفتند) وما هنوز نمیدانیم که آیا شرّی از فرستادن (این مذهب) منظور بوده یا پروردگارشان قصد ایجاد رشد برای زمینیان داشته است.»(سوره 72 آیه 10)

آنها نه فقط جسم آزاده که روحش را هم مثله مثله کرده اند

ارسال شده آگوست 27, 2011 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

 

 

 

آنها نه فقط جسم آزادهکه روحش را هم مثله مثله کرده اند!

 

همکلاسی آزاده طبیب

شنبه  ۱٣ شهريور ۱٣٨۹ –  ۴ سپتامبر ۲۰۱۰

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=32023

 

 

با نوشته ی حاضر امیدوارم بتوانم در «جایگاه شهود» که در این فضای آزاد سیاسی اینترنت فراهم شده حضور یافته و شهادتی را که قبلاً در مورد ظلم هائی که در حقّ همکلاسی ام «آزاده طبیب» داده ام را کامل تر نمایم.
هفته ی پیش که به مناسبت بیست و دومین سالگرد شهادت آزاده طبیب و اولین سالگرد اطّلاع خودم از این جنایت، مقاله ی «علیه فراموشی جنایت های حضرت امام خمینی مظلوم» (2) در این سایت منتشر شد، در بخش نظرات آدرس چند وب لاگ مفید معرّفی شد. در این وب لاگ ها خصوصیات اخلاقی آزاده همچنین گرایشات علمی او مثل علاقه اش به دروس جبر، مثلّثات و هندسه، تسلّطش به زبان انگلیسی و استعدادش در یادگیری زبانهای خارجی، فراگیری ترکی، فرانسه وکلاً شخصیتی که هم بندی های آزاده از او ارائه داده اند با شخصیتی که من در چهار سال همکلاس بودن با وی سراغ داشتم به قدری تطابق داشت که با خواندن این مقالات گوئی فیلمی مستند از آزاده در جلوی چشمانم به نمایش گذاشته شده است. در این میان نکته ای بسیار تکان دهنده وجود داشت و آن اینکه زندانی سیاسی چپ، خانم بهناز مطرح کرده بودند (3):
«وقتی از او پرسیدم دیگر چه آزاده برایم بگو در این یک سال انفرادی که در گوهردشت بودی دیگر بازجویی نمی شدی او گفت نه ولی شبهایش نصفه شب هایش خیلی بد بود… تو را به خدا از من دیگر نپرس نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم».
و همبندی آزاده در ادامه مینویسد، «و من هنوز هم برایم مبهم است که واقعاً چه چیزی آزاده را در شب های انفرادی گوهردشت آزار می داده است؟»
و من «همکلاسی آزاده» میخواهم در همینجا شهادت دهم که این واقعیت تکان دهنده چیزی نبوده جز «مثله مثله کردن روح آزاده».
بی شک جسم هرچند جوان ولی آش و لاش شده‍ی آزاده که زیر شلاّق های اعتراف گیری به گواهی هم بندانش، ماهیچه ی ساق و گوشت کف پا را از بین برده بود، لعبتی نبوده که بازجویان یا شکنجه گران یا زندان بانان بخواهند با کامیابی از آن، آتش شهوت خود را فرو نشانند. حقیقت آن است که آزاده نشان داده بود با مثله مثله شدن جسمش، روحش شکسته نشده بلکه سرافرازی انسانی اش را همچنان حفظ کرده است. کما اینکه هنگام شلّاق خوردن، آزاده دندانهایش را به سختی روی هم قفل میکرده تا حتّی داغ یک آخ گفتن را هم بر دل این قصّابان قسی القلب بگذارد لذا آنها به خوبی واقف بوده اند که اگر جسم آزاده با شلاق مثله مثله شد و نشکست تنها راه مثله مثله کردن روحش تنها راه شکستن آزاده، تعرّضات ناموسی است. این بوده که چنین شکنجه ای را «در آن شب های تار هنگامی که جور و ستم از پی آزار برآید (سوره ی 113 آیه 3)» در سلّول انفرادی بر جسم نحیف و استخوان هائی که زیر شلاّق های مداوم و بدون مداوا سبب عفونت شده بوده بر آزاده تحمیل میکرده اند. همین جا خدا را شاهد میگیرم که در یکی از همین شب های عزیز رمضان آزاده را در خواب دیدم که درمورد این بی ناموسی ها به تلخی و با عصبانیت توضیح میخواست که چرا؟
   آزاده درمورد مسائل ناموسی به قدری مأخوذ به حیا بود که تا آخر عمرش هم حاضر نشده حتّی برای هم بندی صمیمی اش آن راز سربسته را فاش گوید و بگوید که آن کابوس ها در شب های انفرادی گوهر دشت چه بوده است! چنین کار قبیحی آنقدر برای آزاده شرم آور بوده که حتّی بیان و یادآوری این شکنجه ی روحی از شلاق هائی که گوشت کف پا تا زانوانش را قیمه قیمه میکرده برایش زجرآور تر بوده. با بیان خاطراتی از آزاده از همان سال اول نظری در دبیرستان مرجان که در مقاله ی فراموشت نکرده ام (4): آمده است به روشنی میتوان میزان حسّاسیت وی و درجه ی شرم و حیائی که این بچّه با تربیت خانوادگی اصیل داشته را حس کرد. امروز پس از گذشت یک سال از نوشتن آن مقاله و مطّلع شدن از مقالاتی که هم بندی های آزاده بسیار قبل تر از من نوشته اند مثل روز برایم روشن شده که در زندان های خمینی ظلم ناموسی در حقّ بسیاری از زندانیان سیاسی به خصوص اعدامی ها و ازجمله آزاده روا شده است. لذا از همین جا از جایگاه شهود، فریاد دادخواهی ام را بلند میکنم تا مگر به گوش پیروان خمینی برسد. همان هائی که سی سال است در خیابانهای شهر راه می افتند و به عنوان امر به معروف و نهی از منکر به تار موی از روسری بیرون آمده و جوراب روشن دختران اعتراض میکنند، حال آنکه خودشان از همه بهتر میدانند که در فراموشخانه های مخوف در خفای آن وحشت خانه ها چه سگهائی به جان دختران مردم افتاده اند. از خانم های مومنه که از نامحرم رو میگیرند و درکوچه و خیابانها از بدحجابی دختران جوان نعوذاً بالله گویان ظهور امام زمان را به تعجیل میطلبند میپرسم آیا هنوز هم انکار میکنید؟!
   اشرف همکلاسی حزب الهی ما که با وجود چهار سال آشنائی صمیمانه با آزاده در نتیجه ی پای منبر خمینی و شاگردان خمینی نشستن درس کینه ورزی آموخت و در دستگیری نازنین ترین همکلاسی هایش نقشی اساسی داشت؛ بی شک در موارد ناموسی با آزاده همفکر بوده و هست. امّا آیا جای شگفتی نیست که چنین فردی هم مخالف تجاوز به ناموس مردم باشد و هم پیرو سفت و سخت رهبر متکبّر زبان نفهمی چون خمینی که در برابر نامه های آیت الله منتظری و توضیح وی از شرایط دختران زندانی که حتّی وضعیت جسمی برخی از آنها به دور انداختن رحم کشیده میشده، مثل سنگ ایستاد و اسم این یک دندگی اش را هم گذاشتند «ثبات رأی» حال آنکه به گواهی قرآن مبین امثال خمینی کسانی هستند که» …ناصحین را دوست ندارند.» (سوره 7 آیه ی 79 ).
حقیقت این است که خمینی بیش از همه از متملّقین خوشش می آمد. حجّت الاسلام قرائتی که در صدا و سیما تحت عنوان درسهائی از قرآن خمینی را تا خدا بالا میبرد میگفت که حضرت امام، برنامه ی تلویزیونی وی را به قدری دوست داشت که، «یک روز امام مرا خواست تا پولی بِشِم بدهد گفتم نمیخواهم امام اصرار کرد که این از جیب خودم است از بیت المال نیست بگیر» و همین سخنران در عین حال چنان از حساب کتاب قیامت میترسید و مردم را میترساند که مو به تن بیننده ها راست میشد. برای مثال میگفت: » فردای قیامت به من قرائتی میگویند که تو باید یک سیلی بخوری، حالا چرا ؟ چون فلان جا تو سخنرانیت یک حرفی زده ای که سبب شده یک کسی به کسی دیگر سیلی بزند پس تو هم غیر مستقیم در زدن آن سیلی شریک جرم هستی» سخنانی دراین حد موشکافانه و حاکی از ریزبینی و نکته سنجی های عادلانه که نشان از پرهیزکاری صد در صد دارد که نشان میدهد حتّی یک سیلی غیر مستقیم را هم ظلمی ناروا میداند در کنار اعمالی نظیر آنچه سگ های خمینی در همان زمان در زندان های گوهر دشت و اوین و… در سلولهای انفرادی در حق زندانیان سیاسی انجام میداده اند و آن کابوسهای عینی که نصف شب ها زندانیانی چون آزاده را تا سرحدّ مرگ آزار میداده است، حاکی از تضادهائی است بین گفتار و کردار در جمهوری اسلامی. واقعیت امر آن است که جمهوری اسلامی نه فقط روی مغولها و نازی ها بلکه روی بنی امیه را هم سفید کرد چرا که اگر امام حسین (ع) متّهم به خروج از دین و طغیان بر علیه اولی الامر مسلمین، امیرالمومنین یزید شد، حدّ اقل به خواهر امام حسین، حضرت زینب فرصت دادخواهی داده شد و به حرمت وی دست از سر دختر امام حسین و به کنیزی بردن دیگر دختران اسیر شده در صحرای کربلا برداشتند ولی نسل ما قربانی آن درجه ای از بی رحمی و قساوت شد که دختران معصومی چون آزاده را مثل برّه آهوئی به کام گرگان اوین و قزل قلعه و گوهر دشت می انداختند بعد هم اصلاً انگار نه انگار بلکه انکار بلکه فراموش کردن اینکه اصلاً زندانی سیاسی هم در زندان ها وجود دارد!   
در هضم چنین تضادهائی در جمهوری اسلامی به این نتیجه میرسیم که این فقط خمینی نبود که چهره های مختلف داشت مانند «چهره ی روشن فکرانه ی قبل از انقلاب وی» و «چهره ی واپس گرایانه ی پس از انقلابش» بلکه پیروان او هم درجات و چهرهای مختلفی داشته و دارند. برخی در قلّه ی هرم ظاهراً بسیار هم فرهیخته و تحصیل کرده اند که نه با خرافات بلکه با منطق خمینی را تا خدا بالا می بردند و فتواهایش برایشان به منزله ی وحی منزل بود؛ برخی هم در کف هرم سگ هائی بودند که خمینی رهایشان کرده بود تا به جان آزادیخواهان و مخالفانش بیفتند. چه در همان اوایل انقلاب که با چاقو و چماق در خیابانهای شهر عربده کشی میکردند طوریکه حتّی خود رژیم، اوایل از این نیروهایش به عنوان عدّه ای اوباش و اراذل، عناصر مشکوک که «تحت عنوان» حزب الله به جوانان فعّال روبه روی دانشگاه چاقو میزنند، در اخبار یاد میکرد؛ چه بعد از مدّتی که همین نیروها مار خوردند و افعی شدند و جمهوری اسلامی هم بی پرده آنها را نیروهای رسمی حزب الله با شعار «حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله» خواند!

ای خمینی چقدر در بهشت احوالت خوش است که بر تختهای عزّت تکیه زده ای و چشم در چشم آزاده میگوئی با نفسی مطمئن دنیا را ترک کردم!
آری امروز به تو خطاب شود:
«بچش طعم عذاب را ای که تو بسیار عزیز و گرامی هستی! » (سوره44 آیه ی 49)
«و آنگاه بهشتیان دوزخیان را ندا کننند که آنچه (پاداش اعمال صالح) به ما وعده دادند به حق یافتیم، آیا شما نیز به آنچه خداوند وعده ی حق داد رسیدید؟ گویند بلی (ما هم به سزای خود رسیدیم) آنگاه میان آنها منادی ندا کند که لعنت خدا بر ستمکاران باد. ستمکارانی که راه خدا را سد کردند و راه (مردم) را کج می کنند و آنها به آخرت کافرهستند.» (سوره 7 آیات 44 و 45)

 

پانویس:

1. – http://azade-tabib.persianblog.ir
www.iran-chabar.de .2
azade-tabib.persianblog.ir 3
www.iran-chabar.de    .4

 

علیه فراموشی

ارسال شده آگوست 10, 2011 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

 

 

علیه فراموشی جنایت های حضرت امام خمینی «مظلوم»

 

 

همکلاسی آزاده طبیب

پنج‌شنبه  ۴ شهريور ۱٣٨۹ –  ۲۶ اوت ۲۰۱۰

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=31830

 

 

آیینه‌وار بودیم همراز سینه صافان
آن آهنین دل آمد درهم شکست مارا

۲۲ سال پیش در همین ایّام از شهریور ماه یکی از آن گونی های کثیف زندان اوین، همکلاسی دوران دبیرستانم، آزاده طبیب را با تمام محنت هائی که در هفت سال اسارت ناحق کشیده بود در خود پیچید و پیشمرگان خمینی با شعار «خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم» به عنوان جهاد علیه کفّار و منافقین، طناب زمخت اعدام را بر گردن ظریفش انداختند آنقدر کشیدند تا بدینسان زمین را اصلاح کنند!

و چون به آنها گفته شود که در زمین فساد مکنید گویند بدرستی که ما مصلح هستیم. الا آگاه باشید که ایشان مفسدند ولیکن شعور ندارند. (سوره 2آیات ۱۱و ۱۲)

آزاده یکی از پنج مجاهد کلاسمان در سال ۶۰ بود که همگی آنها برسر امتحانات نهائی غایب شدند [۱]. آنها نه تنها از تحصیل محروم که اسیر شده بودند. از سرنوشت آزاده توسّط کتاب «فراموشم مکن» نوشته ی زندانی سیاسی خانم عفّت ماهباز باخبر شدم ولی سرنوشت بقیه ی بچّه ها همچنان برایم مبهم است. آنچه محرز است آنکه آزاده نمونه ایست از خروارها جان زلالی که خالق یکتا آزاد آفرید امّا این آزادی با فتوائی علیه عدالت خداوندی و تحت عنوان همان خداوند از آنها سلب شد. آزاده نمونه ای از بچّه های درسخوان، با معلومات، کوشا وبی آلایشی بود که سی سال پیش جامعه ای پویا و سالم بوجود آورده بودند. همکلاس بودن با این بچّه ها توفیق بزرگی بود؛ انسانهائی پاک و مخلص، بی ریا و دوست داشتنی که در کنارشان هم درس علم می آموختیم و هم درس شرافت. قلب هاشان به وسعت دریا مهربان بود قلبهائی که آئینه وار می درخشیدند و زندگی را برای همگان چون یاقوت سبز، زیبا و باوقار می خواستند. دریغا که با شبیخونی تحت عنوان «انقلاب فرهنگی» اجل معلّقی نازل شد که گلچین محیط های آموزشی سرتاسر کشور شد لذا این بچّه ها رخصت نیافتند تا در مسیر رشد و تکامل بشری جامعه را بسازند و خود نیز ساخته شوند. در آن فرصت کوتاه آماده شدن برای امتحانات نهائی درسال ۶۰ آزاده اسیر و پس از هفت سال اسارت در سال ۶۷ به دار آویخته شد!

پیرمرد از صدّام شکست خورده بود، خون جلوی چشم هایش را گرفته بود، فشار خونش بالا رفته بود، خیلی عصبانی بود، لذا در لوای خداوند قهّار ذوالانتقام فتوائی صادر کرد که گودال های از پیش حفر شده ی خاوران را از جسم بی جان آزاده ها پر سازد تا بلکه انتقام جنگ باخته اش را از بچّه هائی بگیرد که سالها در انتظار آزادی روزشماری می کردند. آنگاه گورهائی که جسم آزاده را در کنارهزاران اعدامی دیگر بلعیدند خاموش و بی صدا ماندند تا ببینند که شاهدان چه میکنند؟!

در قدیم رسم جوانمردی بر آن بود که شاهدی واسطه گری میکرد و مانع تخلیه ی عصبانیّت فرد ضارب روی مضروب می شد. امّا دوره زمانه عوض شده بود، آن ضارب عصبانی دیگر یک گردن کش خودسر از میان عوام النّاس نبود، گرچه بی سوادی اش در حدّی بود که حتّی نمیتوانست جای فعل و فاعل را در جمله صحیح به کار برد، امّا روحانی بود، معنوی بود، کلامش وحی منزل بود، لذا پیروانش او را همچون بتی میپرستیدند، آن هم نه بتی بی جان بلکه صاحب اختیار جان و مال و ناموس مردم! در آن میان اگر روحانی باوجدانی هم پیدا شد و پا درمیانی کرد یکی از همان ناظرین خوش انصاف! «رنجنامه برای ادای دین خود به امام ـ که مظلوم است – نوشت» [۲]

زهی طریقت و مذهب، زهی شریعت و کیش که آن امام زاده! به جای میانجیگری کردن، همان یک میانجی را هم محکوم کرد که،

«نامه های جنابعالی به امام بیش از دو سال است دل امام را خون کرده و امام بنا به مصلحت اسلام و نظام با خاری در چشم و استخوانی در گلو صبر کرده است. آیا خدا را خوش می آید شما گوش به حرف چنین مرد زیرک و باهوشی ندهید؟ چرا در برابر امام مسلمین شخصیتی الهی و منزه و پاک که استاد شما هم بوده اند اینقدر نپخته و گستاخانه حرف زده اید. ما زمانی در مورد شما فکر می کردیم که اگر امام از شماـ مثلاًـ بخواهند برای حفظ اسلام و کیان نظام فرزند خود را قربانی کنید بی درنگ انجام می دهید ولی شما در آن شب تصورات زیبای همه دوستانتان را خرد و باطل کردید و ما تا حال دم برنیاوردیم چرا که تضعیف شما را جایز نمی دانستیم. من به آقای هادی هاشمی در یکی از ملاقاتهای چند ساعته ام گفتم که آقای منتظری مانند ظرف شیشه ای می ماند و امام ظرف فلزیند، اگر به هم بخورند ایشان خرد می شود. به ایشان بگویید امام نشان داده است که در مقابل مصلحت نظام و اسلام از هیچ چیزی نمی گذرند.»

   آری برای مصلحت نظام و اسلام بود که خمینی با عصبانیّت گفت، بزنید اینها را، بکشید اینها را، اسلام عزیز در خطر است! درنتیجه آزاده طبیب پس از هفت سال اسارتی که از دوران نوجوانی متحمّل شده بود در سال ۶۷ مستوجب مرگ تشخیص داده شد! از آنجائیکه در نظام دیکتاتوری قانون حاکم نیست لذا هر چه کمتر دلیلی برای تعرّضات گستاخانه به حریم مردم وجود داشته باشد بیشتر دیکتاتور را مقدّس میکنند تا امیالش را سهل تر به کرسی بنشانند. امّا آنچه دیکتاتوری مذهبی را از دیگر انواع دیکتاتوری متمایز میکند احساس تقدّسی است که به شخص دیکتاتور نیز دست میدهد. به مصداق بهترین دروغگو کسی است که خودش نیز دروغ هایش را باور کند، امر به چنین کسی مشتبه میشود که واقعاً تافته ی جدا بافته ای مقدّس و ملکوتی است. خمینی تا حدّی دچار این غرور فریبنده شده بود که پس از ارتکاب جنایاتی که هیچ بنی بشری در طول تاریخ مرتکب نشده، یعنی قتل عام فرزندان مرز و بومی که به او اعتماد کرده حاصل انقلابشان را به دست رهبری او سپرده بودند، اعلام کرد که با قلبی مطمئن از دنیا میرود. اینچنین تکبّر مذهبی از آنجا ناشی میشود که فرد وعده های نیک کتاب آسمانی را تنها شایسته ی خود می داند و وعده های عذاب را در خور دیگران. قرآن کریم می فرماید آنها حتّی در جهنّم نیز به دنبال دشمنان خود میگردند. «و اهل دوزخ گفتند چرا رجالی که از اشرار میشمردیم را نمی بینیم. (سوره 38آیه ۶۲)»

   در جوامعی که ادّعائی از تعهدات مذهبی هم در آنها نیست اگر فردی دچار چنین اختلالات رفتاری (سوشیوپت [٣]، یعنی بی احساسی در قبال مرگ و دیگر انواع مصیبتی که برای دیگران ایجاد کرده) باشد، وی را کنترل و محدود میکنند تا به دیگران آسیبی نرساند امّا در مملکت ما هر چه فجایعی که این فرد به بار می آورد بیشتر میشد از وی با تقدّس بیشتری یاد میکردند. همین مقدّس سازی سبب شد دامنه ی تعرّضاتش به حریم حیات و ممات مردم به حدّی گسترش یابد که حتّی یاران قدیمی حوزوی که نان و نمکشان را هم خورده بود نیز از تیر غضب وی در امان نمانند چه رسد به مردم عادی.

یکی از توجیهاتی که امروز برای کشتار زندانیان سیاسی دهه ی ۶۰ به خصوص در سال ۶۷ می آورند عذری بدتر از گناه مبنی بر آنست که مسئولیّت خون امثال آزاده به گردن گروه سیاسی که ایشان از هوادارانش بودند می باشد. سوال این است که آیا این دقیقاً همان توجیهی نیست که خامنه ای در نماز جمعه ی یک هفته پس از انتخابات ٨٨ آورد که، «…اگر خاتمه ندهند مسئولیت تبعات و هرج و مرج آن، بعهده آنها خواهد بود.» و دیدیم که خون چه بی گناهانی به همین بهانه ریخته شد بی آنکه کسی مسئولیّتی به عهده گیرد. وانگهی آیا هیچ مرام و مسلکی را میتوان یافت که طبق آن بتوان اسیرانی را که چندین سال است در حبس و بلاتکلیفی زندان، روحشان هم از اتفّاقات بیرون بی خبر است را پس از سالیان دراز اسارت به صرف «تلافی» به قتل رساند؟ چه رسد به اسلامی که مشخّصاً تأکید کرده، «هر کس مومنی را به عمد به قتل رساند مجازاتش آتش جهنّم است که در آن جاوید معذّب خواهد بود و غضب خدا و لعنت او و عذابی بسیار شدید برایش مهیّاست. (آسوره 4آیه ۹٣)»

امروز که شاهد داریم چگونه به افرادی که در اعتراضات دستگیر شده اند در زندان ها تجاوز میشود آیا میتوان انکار کرد که در آن دوران طلائی امام چه بلاها که بر سر این محکومین به مرگ نیامده است. آیا این فاجعه ای که اکنون در زندان ها رخ میدهد تنها ادامه ی اندیشه ی دبیر شورای نگهبان است یا نتیجه ی افکار همان بنیانگزاریست که از اسلام فقط «اشداء علی الکفّار» را بلد بود. حال آنکه خود از همه کافرتر بود. «همانا کسانی که به آیات خدا کافر شوند و پیامبران را به ناحق بکشند و آن مردمی که خلق را به عدالت دعوت میکنند را به قتل میرسانند، پس آنها را به عذاب دردناک بشارت ده (سوره 3 آیه ۲۱)»

آزاده ی عزیزم!

ای پرنده ی شکسته بال، آن هنگام که قفس جانت شکسته شد آیا به عرش پرواز کردی یا همچنان در کنار آن قفس تنگی که هفت سال از بهترین سالهای عمرت را در آن حبس شده بودی به اراده ی خویش ماندی؟ شاهدی ماندی پابرجا و قائم بر قفس های تنگ اوین و قزل حصار و گوهر دشت، پشت بر پشت جوانانی که پس از تو قرار بود آن قفس را بارها و بارها تجربه کنند. تو ماندی همراه آنهائی که برای از ریشه کندن دردمندی ها همچنان درد می کشند امّا از منتظرانند و نه از منفعلان. آنها به خوبی واقفند که اگر این قفس با شعور و شرف شکسته نشود آنگاه تکرار مکرّر این تجربه های تلخ برای نسل های آینده نیز گریز ناپذیر خواهد بود. زیرا جایگاه تزلزل ناپذیر و مقدّس ولایت فقیه در این نظام چنان عمیق تعبیه شده است که درهر دوره میزبان دیکتاتوری مقدّس نماتر و تازه نفس تر از دوره ی پیش است.

 

پانویس:

 

[۱] – https://yaredabestaniazadehtabib.wordpress.com

[۲] – مأخوذ از رنجنامه ی احمد خمینی

[٣]- A sociopath is a person who has antisocial personality disorder. S/he shows a lack of regret in his or her violation of the rights of others

آزاده کی بود؟!

ارسال شده سپتامبر 7, 2010 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

 

 

شمّه ای از خاطرات زندان مهین لطیف درباره آزاده طبیب

                        http://www.mojahedin.org/books/agar_divarha.htm

 

«اگر دیوارها لب میگشودند»

… طی یك ماهی كه دربهداری اوین بستری بودم، دختری خنده رو و صبور و بسیار لاغر و نحیف در همان اتاق بستری بود كه بعدا فهمیدم همان مجاهد قهرمان آزاده طبیب است ، او را وحشیانه شكنجه كرده بودند، چند بار زیر شكنجه بیهوش شده بود ، تاجایی كه یك بار بازجوها فكركردند مرده است‌. او را به‌ پتو انداخته و به بهداری منتقل كردند‌. حین شكنجه ، آزاده نه هیچ تكانی می‌خورد و نه هیچ صدایی می‌كرد و همین كارش به ‌غایت بازجویان را كلافه كرده بود، از این‌كه هیچ دادی نمی‌كشید و كاملاً ساكت بود مستاصل شده بودند ، به ‌او می‌گفتند اصلا از تو اطلاعات نمی‌خواهیم ، فقط باید داد بكشی‌.

اما او بازهم هیچ نمی‌گفت ،پاهایش آن قدر درب و داغان بود كه نمی‌شد به‌ آنها نگاه كرد‌. خون مردگی تا بالای رانهایش پیشرفت كرده بود‌. هم در كف پا و هم روی پاهایش پوست و گوشتی نمانده بود‌. شب­ها تب می‌كرد و هذیان می‌گفت‌. یادم می‌آید یك شب كه من خوابم نمی‌برد و بیدار بودم، نیمه‌های شب ناگهان آزاده روی تختش تكان خورد و رو به‌من كرد و گفت : چرا‌؟ چرا‌؟

من ابتدا جا خوردم ، فكر كردم خواب است‌. به‌او گفتم : چرا چی آزاده‌؟ گفت: چرا این كارها را با بچه‌ها می‌كنند‌؟ مگر گناه این بچه‌ها چیه‌؟ نمی‌دانستم چه جوابی به‌او بدهم، گریه ام گرفته بود‌. ولی دیدم او با چشمان درشتش مرا نگاه می‌كند و منتظر جواب است‌. به‌ او گفتم : نگران نباش، همه چیز درست می‌شود‌. اوهم انگار آرام شد ، چشمهایش را بست و خوابید‌.

شعر مورد علاقه­ی آزاده

ارسال شده سپتامبر 1, 2010 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

 

نوشته ی یکی از هم بندیهای آزاده  طبیب به نام بهناز

 در وبلاگ:

                http://azade-tabib.persianblog.ir/1386/11/

 

 

به نام خداوند جان و خرد

درد بر من ریز و درمانم مکن             زان که درد تو ز درمان خوشتر است

ما به هر چه دلبسته­ایم گرفتند از ما               تا که دلبسته نباشیم به جز مهر خدا

«شعر مورد علاقه­ی آزاده»

مدتی است که تصمیم دارم خاطرات خود را از دوستی عزیز و انسانی فرهیخته بنویسم.

ولی نمی دانم که آیا می­توانم حق سخن در مورد او را به جا آورم یا خیر؟ حتی نمی­دانم آیا من حق چنین کاری را دارم یا نه؟!

من نمی­دانم که خانواده­ی محترم این یار وفادار، مجاهد فداکار، «آزاده طبیب» آیا از خواندن این مطلب ناراحت می­شوند یا نه فقط این را می­دانم که رازهایی را که او با من در شب­های تابستان 66 بند 356 زنان اوین برایم تعریف کرد و خود در تابستان خونین 67 ما را وداع کرد و با چشم­های بسته طناب دار را دور گردن خود احساس کرد و درد جانکاه بیش از یک سال شکنجه مداوم و حبس انفرادی را با خود به خاک سرد برد، آیا باید با او دفن شود. نه من نمی­توانم ساکت باشم و ظلمی را که در حق یک دختر نوجوان توسط چندین بازجو وحشی شده است را در سینه­ی خود حبس کنم و به دست فراموشی بسپارم.

من روز  بیست و هشتم مرداد سال 64 وارد  بند سه بالا اتاق 8 شدم، بعد از مدتی کوتاه متوجه دختری خنده­رو با آن لباس فیروزه­ای که گل­های توت فرنگی داشت شدم. شبها تا پاسی از صبح صدای سرفه اش که بر اثر  حبس انفرادی و شکنجه

نمی­دانم که چرا از روزهای اول توجه­ام را جلب کرده بود و مرتب دوست داشتم با او حرف بزنم. غافل از این که دست روزگار آن چنان ظلمی به او کرده است که اگر او با تمام وجود آن را لمس کرده و زجر کشیده است برای من یک حماسه و یک شجاعت در حد یک ماجرا بود. روزی از «مادر مریم» شنیدم که می­گفت اون رو خیلی اذیت کردند خیلی….

 تا این که یک روز بندها عوض شد و من را چون نماز نمی­خوانم به بند پایین آوردند در اتاق بهایی­ها و قبل از آن آزاده را دیدم که چادر به سر روی وسایلش که کنار پنجره اتاق دو پایین بود نشسته است. خیلی نحیف و بی­صدا. بعد او را به بند 2 پایین منتقل کردند.

تقریبا در بهار 65 مرا به بند 2 پایین آوردند. آزاده را می­دیدم که بیشتر اوقات با دوستش راضیه پشت در اتاق 4 می­نشستند و ریاضی و زبان می­خواندند. حالش کمی بهتر شده بود و فقط یک بار با هم سلام علیک کردیم و حالم را پرسید. بعد از انتقالی دیگر من به بند 1 پایین و آزاده به بند 2 بالا فرستاده شدیم. مادر شهلا که در تابستان 67 اعدام شد را برای تنبیه به بند ما فرستاده بودند چون بند 1 پایین بند کارگاهی بود و عمدتاً تواب بودند و مادر شهلا سرموضع بود و اعتصاب غذا کرد و مدت­ها طول کشید و او که انتظار نداشت من را هم برای این که سن پایین داشتم به آن بند فرستاده باشند با من صحبت نمی­کرد ولی بچه­های بند بالا چون من را می­شناختند حال او را از من می­پرسیدند و یک بار آزاده مرا در راه پله دید و چون او هیچ وقت حرفی نمی­زد که نشان دهد آیا هنوز طرفدار سازمان است یا نه ولی وقتی حال مادر شهلا را پرسید فهمیدم که هنوز سرنوشت بچه­های سرموضع برایش مهم است.

در تابستان 65 ما را به بند 325 بردند و ما باز هم بند شدیم من را در اتاق 1 و آزاده اتاق 4 بود و من بدون اجازه از دفتر وسایلم را برداشتم و به اتاق 4 رفتم و بچه ها هم از من استقبال کردند من به خاطر علاقه ای که به آزاده داشتم و او برایم سمبل مقاومت و بردباری بود وقتی که بچه ها محبوبه حاجعلی شهید سال 67 و یکی دیگر از بچه ها داشتند گروه کاری درست می کردند من از آن ها خواستم که من و آزاده را در یک گروه کاری قرار بدهند به این ترتیب من توانستم بیشتر با آزاده در تماس باشم و بهتر از نزدیک با او صحبت کنم او خیلی باهوش و ذکاوت بود. او یک معلم واقعی ریاضی و هندسه و مثلثات بود. من چندین بار از او خواهش کردم که راجع به بازجویی هایش با من صحبت کند تا این که یک شب…

….. و آن شب در بند 325 در هواخوری نشسته بودیم مدتی بود که به او اصرار کرده بودم که از جریان بازجویی اش برایم تعریف کن بالاخره قفل لبش شکست و از من قول گرفت که به کسی راجع به آن جریان صحبت نکنم ولی حالا که مدت بیست سال از آن تاریخ می گذرد و او نیز مانند هزاران شهید مجاهد دیگر در قبری گمنام دفن شده است من آن را برای همه می نویسم تا بدانند که این جلادان چه بر سر بچه های این مرز و بوم آوردند.

آن ها سوال را این طور شروع کردند که هر چه راجع به خودتان و روابط تشکیلاتی و وابستگان خود چیزی می دانید بنویسید

و آزاده جواب داده بود که من هیچ وابستگی تشکیلاتی ندارم و کسی را نمی شناسم و این دو خط نوشته به مدت یکسال در همین حد ماند. و شکنجه های بی امان آزاده شروع شد.

شب بازداشت او را بلافاصله به تخت شکنجه بستند و آن را تا فردا صبح مرتب شلاق زدند تا بیهوش شد. تقریباً آزاده زیر شکنجه سه بار آن قدر شلاق خورد که بیهوش شد و را هر بار لای پتو پیچیدند و در صندوق عقب اتومبیل گذاشتند و به بهداری اوین بردند و بعد از به هوش آمدند دوبار زیر شلاق بردند.

گفتم خوب بگو دیگر چه آزاده

او گفت: روزهای آخر بازجویی، چهار بازجو با هم به من شلاق می زدند دو نفر یک طرف می ایستادند و دو نفر طرف دیگر دو نفر به قسمت بالا و پایین کمر و یک نفر به روی پاها و یک نفر به کف پایم می زد. و به خاطر این که بهتر شلاق اثر کند و بی حسی در کار نباشد چند وقت یک بار کاسه آب روی پاهایم می ریختند.

او می گفت وقتی که در سلول بودم کف پای خود را می دیدم استخوان های کف پایم را خودم می دیدم و زیر شکنجه قسمت خیلی دردآور آن هنگامی بود که بازجوها که دیگر از به حرف کشیدن من ناامید شده بودند شلاق را به استخوانهای کف پایم فشار می دادند و فرو می کردند که واقعا خیلی زجر آور بود…

من از او پرسیدم بدترین قسمت و خاطره ای که از آن روزها داری چه بود؟ گفت: من تمام شلاق­ها را تحمل میکردم ولی بدترین آن هنگامی بود که من نمی دانستم قسمتهای کنده شده گوشت کف پا را به خاطر این که گوشت اضافه نیاورد و بعد از اتمام بازجویی اثری از آن نماند می کندند و دور می ریختند ولی آنها آن را می کندند و به من نشان میدادند و میگفتند که ما در حال مثله کردن تو هستیم اگر حرف نزنی تمام بدنت را جلوی چشمانت مثله مثله میکنیم و من هر بار که تکه ای از گوشت خودم را می دیدم که کنده اند و به من نشان می دهند پاهای من تا قسمت های نزدیک زانو کنده شده است. و این قسمت دردناک ترین شکنجه ی روحی و جسمی بود.

وقتی از او پرسیدم دیگر چه آزاده برایم بگو در این یک سال انفرادی که در گوهردشت بودی دیگر بازجویی نمی شدی او گفت نه ولی شبهایش نصفه شبهایش خیلی بد بود… تو را به خدا از من دیگر نپرس نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم و من هنوز هم برایم مبهم است که واقعاً چه چیزی آزاده را در شبهای انفرادی گوهردشت آزار می­داده است؟

 مدتها گذشت تا این که مرداد 67 فرا رسید و بچه ها را دسته دسته صدا می کردند. ملاقات و روزنامه ممنوع شده بود و من چون چپ بودم بچه های بند بالا از من روزنامه می خواستند و من سعی می کردم از بند پایین برای آن ها روزنامه بفرستم ولی آزاده مخالفت می کرد و می گفت چرا نمی فهمی شرایط خیلی بدی است چرا حال یک مدت روزنامه نخوانند چه می شود مگر بهتر از این است که تو را به دردسر بیندازند ولی متأسفانه من حرفش را گوش نکردم و باعث شد که روزهای آخری که او را از پیش بردند او نگران من بود و از دستم ناراحت… ولی وقتی او را صدا کردند من باورم نمی شد آن ها یک گروه تقریبا هیجده نفره بودند من که با همه رو بوسی و خداحافظی کردم جز او چون به او می گفتم نه آزاده تو برمی گردی من نمی خواهم که با تو خدا حافظی کنم… از هر جایی سراغی از او می گرفتم فقط بچه ها می گفتند که تا تاریخ 22 مرداد صدای سرفه هایش را می شنیدند ولی بعداً دیگر صدایش را نشنیدند.

بعد از رفتنش من شروع کردم یک بلوز کاموایی برایش ببافم تا زمستان بپوشد و در انتظار بازگشت او بودیم که بیست آبان وقتی ملاقات ها برقرار شد خبر اعدام او به همراه تمامی کسانی که از بند رفته بودند آمد و او دیگر بازنگشت… او که 4 سال حکم داشت و یک سال از حکمش باقی مانده بود و دیگر عزیزان همراهش چه وحشیانه زیر پای چکمه پوشان جمهوری اسلامی جان خود را در راه میهن فدا کردند و نام خود را تا ابد در کنار نام بزرگان تاریخ ایران در کنار بابک ها و ستارخان و جزنی ها  و سعید محسن ها تا ابد قرار دادند.

پشت گرمی به چه داشتی گل یخ

                                واندر آن فصل که سرما کمر سرو شکست….

 

 

هرگزفراموشت نخواهم کرد

ارسال شده فوریه 26, 2010 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

به یاد همکلاسی محبوبم گل سرسبد کلاسهای دبیرستانم شهید آزاده طبیب

پس از 28 سال توسّط کتاب فراموشم مکن ( نوشتۀ زندانی سیاسی خانم عفّت ماهباز) از سرنوشت یاردبستانی نازنینم آگاه شدم. آزاده طبیب به صرف آنکه در زمرۀ دانش آموزان هوادار مجاهدین خلق بود درسال 60 دستگیر وپس از هفت سال زندانی کشیدن در حالیکه در انتظار پایان دورۀ محکومیّتش بوده در سال 67 اعدام شده است

هرگزفراموشت نخواهم کرد

 

 

همکلاسی آزاده طبیب

پنج‌شنبه  ۵ شهريور ۱٣٨٨ –  ۲۷ اوت ۲۰۰۹

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=23498

 

 

 

انحلال دبیرستان مرجان و پاکسازی دانش آموزان آن

درسال تحصیلی 59 وزیر وقت آموزش وپرورش اعلام کرد تعطیلات سیزده روزۀ نوروز زیادی طولانی است لذا رسماً تعطیلات را به کمتر از نصف تقلیل داد. عکس العمل این بود که در کلّ ایران معلّمها و دانش آموزان بیش از یک ماه مدارس را تقریباً به تعطیلی کشاندند، درواقع مردم مقاومت منفی خود را نسبت به دخالت دولت در سنّتهای ملّی نشان دادند. این حرکت سبب شد حساب کاردست دولت بیاید و ازآن به بعد با احتیاط بیشتری در سنّتهای ملّی دخالت کند. اواخر فروردین همان سال به بهانۀ «انقلاب فرهنگی» دانشگاهها که از کانونهای اصلی گروههای مخالف علیه اختناق رژیم جدید شده بودند تعطیل گشته با اخراج هزاران دانشجو وصدها استاد، دانشگاهها تصفیه شد وبه مردمی که بی صبرانه منتظربه ثمررسیدن میوه های انقلابشان بودند جواب دندان شکنی داده شد. دراین میان دبیرستان مرجان هم که در راه اندازی راه پیمائیهای دانش آموزی بسیارفعّال بود منحل گردید و دانش آموزان به دبیرستان دکتر ولی الله نصر منتقل شدند. خانم حاج سیّد جوادی مدیرمدرسۀ ولی الله نصر مأموریت داشت که دانش آموزان مدرسۀ مرجان را پاکسازی کند. او ازآن مدیرها بود که سرنوشت خیلی از بچّه ها را واژگون کرد. وی که بسیار احساس برحق بودن میکرد، هر روز صبح کش چادرش را می انداخت دورسرش بقیۀ آن را هم می پیچید دور کمرش وبا چالاکی میپرید ترک شوهرش روی موتور و لا حول ولا قوّة کنان به سوی جبهۀ مقدّس مدرسه حمله ورمیشد. دانش آموزان به او لقب زینب کماندو داده بودند. حاج سیّد جوادی با یقین به اینکه دیگران اکثراً کافرند و خودش از جمله قلیل بندگان برگزیدۀ خداست احساس وظیفه میکرد که حتّی الامکان صحنۀ خلقت را از لوث وجود کفّار پاک سازد. صبح به صبح میرفت بالای صف با صدائی بم، نطقی میکشید که ارتعاشات حنجرۀ کلفتش بدن ما را هم مثل پرّه های بینی اش می لرزاند. از پائین که نگاهش میکردیم سوراخهای گشاد آن منظره ای دهشتناک داشت. از آن زاویه هیبت حاج سیّد جوادی دو صد چندان بود وهمه از دانش آموز گرفته تا دبیر از وی حساب میبردند. حاج سیّد جوادی آنقدر مقتدرانه درچهاردیواری مدرسه حکومت میکرد که دورۀ مدیریّـتش مثل یک دوره ازتاریخ مانند «دورۀ ایلغار مغول» به «دورۀ حاج سیّد جوادی» معروف شد. شاهد آنکه شش سال پس از دیپلم که دبیربسیارعالی شیمی آلی را دیدم با لبخند معنی داری گفت ازدانش آموزان دورۀ حاج سیّد جوادی بودی! حاج سیّد جوادی هرصبح با کبکبه و دبدبه ازفتوحات بزرگش درغلبه بر این جوجه های دبیرستانی که در دستانش اسیر بودند تعریف میکرد وبه خود می بالید. مثلاً از آلبومی میگفت که با تاکتیک زیرکانه ای توانسته بود از وجود آن درمدرسه باخبر شود. او با یک شبیخون انتحاری توانسته بود مچ یک مرجانی طاغوتی را درحین ارتکاب جرم بگیرد. گناه کبیرۀ دخترک عبارت بود ازنشان دادن آلبوم خانوادگی به همکلاسی هایش. خانم حاج سیّد جوادی از همان بالای صف پشت بلندگو سردانش آموز داد میکشید که عکس مردک لخت را آورده ای مدرسه که چه بشه؟ حیا هم خوب چیزیه! هرچه دخترک با اشک وناله از پائین صف امان میطلبید ومیگفت آن عکس دائیم در کنار دریا بوده به خرجش نمیرفت که نمیرفت. شایدهم اصلاً صدای دخترک را نمیشنید چون درمقابل صدای بلند ویک روند خودش بقیۀ صداها گم بود. به علاوه بیش ازآنکه مایل به شنیدن باشد ترجیح میداد متکلّم وحده باشد. دراین حین یکی دیگر از دانش آموزان برای دفاع از دخترک دستش را به علامت اجازه گرفتن بلند کرد و گفت خانم جوادی میتوانم یک کلمه … مثل اینکه مدیر را به برق دویست و بیست ولت زده باشند صدایش را گذاشت روی سرش که، نام فامیلی من را درست صدا کن، حاج سیّد جوادی، نه جوادی.همین شد یک موضوع جدید برای سخنرانی خانم مدیرو کورشدن نطق دخترک مرعوب.
حقیقتاًً که خیلی احساس حاجی بودن، سیّد بودن و مقرّب درگاه الهی بودن میکرد. کسی هم در آن میان جرأت نداشت بگوید، گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر توراچه حاصل؟ آیا جز این است که خداوند برای ارزشگذاری، برماهیت عملکرد خود شخص تأکید دارد: عزیزترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.(49 آیه 13) پس حتّی طبق معیارهمان خدائی که به پشتوانۀ او آبروی دانش آموز را پشت بلندگو می بری، فقط میزان تقوا است که اندازۀ محبوبیّت و مقبولیّت را تعیین میکند نه سیّد بودن یا حاجی بودن. معنی تقوی هم رو گرفتن از نامحرم ودرکنارش افترا بستن به مردم نیست بلکه «چشم وگوش و دل همه مسئولند.(سوره 17 آیه 36)» دکتر شریعتی میفرماید، تقوا یعنی پیروزی انسانیّت برحیوانیّت، علم بر جهل، عدالت بر ظلم(1) ، مساوات بر تبعیض ، فضیلت بر رذیلت، تقوا بر بی بندوباری، توحید بر شرک ، مستضعف بر مستکبر.
نحوۀ برخورد حاج سیّد جوادی یادآورشخصیّت مبارزه طلب فرد متعصّبی بود که به زمین وزمان بدبین است طوریکه حتّی اگرکسی دستش را دراز میکرد تا با وی دست دهد او که منتظر دعوا مرافعه بود گارد میگرفت هنوز یکی نخورده، ده تا میزد. او نمونۀ مسن شدۀ یکی ازهمان دانش آموزان سلطه طلبی بود که در دبستان سراغ داشتم از آنهائی که خیلی زور میگفت، پاچه میگرفت وگیس میکشید. هر روز صبح اوّلین دانش آموزی بود که قدم به حیاط مدرسه میگذاشت. البتّه علّتش علاقه به درس ومشق نبود بلکه میخواست روی لیله ای که باگچ در گوشۀ حیاط کوچک مدرسه کشیده بود فقط خودش و خودی هایش بازی کنند. برای همین صبح زود به محض اینکه فرّاش درمدرسه را باز میکرد می پرید داخل ودرقسمت لیلۀ حیاط خود مختاری اعلام میکرد. حتّی شانه زدن و بافتن موهایش را انداخته بود به شبها، با گیس بافته میخوابید که صبح فرصت را از دست ندهد. این پدیده که فقرمادی غالباً فقر فرهنگی را نیزدر پی دارد زمان حاج سیّد جوادی به طرز تحمّل ناپذیری برای دانش آموزان ملموس شده بود. به نظر می آمد او ازشعار سرکوبی دشمنان اسلام سرپوشی ساخته برای کوبیدن کسانی که زمانی از نظر اقتصادی نسبت به او برتری داشته اند. از دانش آموزان مدرسۀ مرجان هم به طریق اولی بدش می آمد میگفت: مرجانی ها دورۀ شاه درمدارس ملّی درس خوانده اند در آن سیستم طاغوتی لی لی به لا لاشون گذاشته شده فکرمیکنند میتوانند هرغلطی خواستند بکنند ولی من حالیشان میکنم یک من ماست چقدر کره دارد!
برعکس نظر حاج سیّد جوادی آن دسته ازدانش آموزان مرجان که بعد ازانقلاب هنوزدرایران مانده بودند اغلب ازطبقه ای متوسّط بودند.  خانواده ها یشان ازجمله کارمندان و یا فرهنگیانی بودند که به خاطر رشد علمی و آیندۀ تحصیلی فرزندانشان  درهزینه های دیگرصرفه جوئی کرده در عوض روی آموزش سرمایه گذاری میکردند. میتوان گفت اغلب آن بچّه های تربیت شده درمقایسه با نو کیسه های منقلب شده حتّی مؤدّب تر و سربه راه ترهم بودند. به عنوان مثال درهمان چند صباح اوّل بعد ازپیروزی انقلاب که احزاب آزادی داشتند ومدرسۀ مرجان هنوزمنحل نشده بود روزی یک گروه تئاتر شامل چند دختر وپسرجوان به آمفی تئاتر دبیرستان آمدند تا نمایش» ماهی سیاه کوچولو» را روی صحنه آورند به محض اینکه هنرپیشه ای با لباس تنگ ماهی گونه و آرایشی غلیظ پا به صحنه گذاشت دانش آموزان هم صدا با هم چنان هووویی کشیدند که نمایش به هم ریخت. چپی ها از اینکه قصّه ای با پیام انقلابی صمد بهرنگی آن طور صحنه آرائی شده بود عکس العملی تند نشان داده ترتیبی دادند که آن گروه تئاترازمدرسه بیرون شود. ازاینگونه واکنشهای اخلاقی که ناشی ازطبیعت جریانات انقلابی بود درآن زمان کم پیش نمی آمد مانند عکس العمل یکی از بچّه های فدائی خلق نسبت به متلک گوئی پسری از دبیرستان دکترهشترودی که در همسایگی دبیرستان مرجان قرار داشت. دخترک که متلکها را تا رسیدن به در مدرسه تحمّل کرده بود در ازدحام دانش آموزان و روبه روی ناظم سختگیرمدرسه که جلوی در دبیرستان اوضاع را کنترل میکرد، با داد وقال حسابی درسی به یاد ماندنی به پسرک داد.
امروزه پس از گذشت بیش از سه دهه از انقلاب برهمگان ثابت شده که با وجود صرف بودجه های هنگفت واستخدام رسمی نیروهای تعلیم دیدۀ «امر به معروف ونهی از منکر» نه تنها خبری ازتأثیرمثبت آن حرکتهای خودجوش مردمی نیست بلکه «نقض غرض» شده است. یعنی علیرغم اینکه تشکیلات روزبه روزعریض وطویل تر شده امّا اثرشان کمتر حتّی دربین جوانان واکنشی معکوس ایجاد کرده است. بدیهیست که وقتی مردم حرف وعمل را خلاف هم ببینند وادّعا و رفتار را متضاد بیابند اعتقادشان نسبت به اخلاقیّاتی که مبلّغین آنها عالمین بی عمل هستند نیزسست میشود. به نظر می آید همانطور که ازجنبۀ اقتصادی فروپاشی سیستم «دستوری» نشان داد که در عین کنترل افسار گسیختگی بازار، لازم است به کارآئی نیروهای عرضه و تقاضا در بازاری سالم نیز اتّکا داشت ازجنبۀ اخلاقی هم شکست اجباردینی ثابت کرده اخلاقیّات نه با خواهش و تمنّا اصلاح میشوند نه با دیکته و تهدید. تجارب دوران طلائی ومتأسفانه بسیارکوتاه اوایل انقلاب مهر تأییدی براین نکته است که، برای رشد اخلاق وفرهنگ جامعه باید از بازوی توانای گروه های سیاسی- اجتماعی کمک گرفت ودر سایۀ دموکراسی ومدارای سیاسی به نیروهای خود جوش مردمی تکیه کرد.
درآن دوران به نظرمی آمد هدف خانم حاج سیّد جوادی هدایت دانش آموزان نبود بلکه هدفش انقیاد ذلیلانۀ دانش آموزانی بود که آنها را متمرّد می انگاشت. مرجانی هاهم درمقابل، روشهای خاص خود را داشتند. مثلاً ترفندی به کار بردند تا از پراکندگی میان دانش آموزان قدیمی ولی الله در کلاسهای متعدّد درآمده دوباره همگی دریک کلاس جمع شوند. به این صورت که چون دانش آموزان مدرسۀ ولی الله نصرنسبت به دبیر جدید جبراعتراض داشته و معلّم سال قبلشان را ترجیح میدادند، مرجانی ها موقعیّت را غنیمت شمرده بی آنکه از پیش با هم هماهنگی کرده باشندهمگی متّفق القول تمایلشان رابرای تشکیل کلاس جدیدی با معلّّم جدید جبر نشان دادند وبه این ترتیب سال آخریها دوباره دریک جا جمع شدند. گرچه کلاس درگوشۀ حیاط قرار داشت و تأسیساتش ناتمام بود ولی حسنش این بود که همان فضای صمیمی مرجان داخل کلاس حاکم بود. دو سه ماهی بیشتر از سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز به اعتراض ازکلاس زدیم بیرون که کلاس سرد است انگشتانمان یخ زده نمیتوانیم بنویسیم. حاج سیّد جوادی از دژ خود آمد بیرون آنچنان بر افروخته بود که همۀ بچّه ها میخکوب شدند. کم مانده بود چادرش را ببندد دورکمرش جارو را از کنار حیاط مدرسه بردارد بیفتد به جان تک تک بچّه ها؛ گفت: بله بله نفهمیدم، تحسّن چیه؟ اعتصاب کدامه؟ فکر کردید اینجا هم مدرسۀ مرجانِ که دیوار مدرسه خراب کنید(2) کم مانده بود بگوید، به خیالتان زمان شاهِ که بتوانید انقلاب کنید! همان شد که ازآن پس هوس اعتراض به سرکسی نزد. اوضاع به آرامی میگذشت دانش آموزان از مجاهد و اقلیّت، توده ای واکثریّت، اشرف دهقانی وپیکاری گرفته تا اشرف که حزب الهی کلاس بود وبقیۀ مرجانی ها که خطّ خاصّی نداشتند همه با هم محیطی مطلوب در کلاس بوجود آورده بودیم از لحاظ سطح علمی هم شرایط عالی بود دبیرهای دروس تخصّصی بسیار با معلومات بودند تنها چیزی که از برخی دبیران مرجان کم داشتند ادّعا بود. در این میان فقط درس دادن معلّم مسنّ فیزیک کمی سردرد آوربود. به نظر می آمد دیگرفسیل شده ونباید توقّع زیادی از او داشت. یک نکتۀ جالب در رفتارش این بود که ازجواب دادن به سؤالات واهمه داشت لذا وقتی سؤالی درکلاس مطرح میشد صدایش را بلندتر میکرد و به درس دادنش ادامه میداد انگار نه انگارکه سؤالی مطرح شده. اگرهم دانش آموزبرای دریافت پاسخی قانع کننده پافشاری میکرد با جوابهائی نظیر، من که از خودم نمیگویم در کتاب اینطور نوشته مواجه می شد. درآخرهم این معلّم با زکاوت به تاکتیک «بهترین دفاع حمله است» متوسّل میشد. به این صورت که خود دانش آموز را زیر سؤال میبرد؛ رو میکرد به بقیۀ دانش آموزها میگفت، طفلک هر چی میگویم نمیفهمد. بعد رو میکرد به خود دانش آموز میگفت: عیب ندارد ناراحت نباش آنهائی که دیر می فهمند دیرهم از یادشان میرود. برای تقویت حافظه ات ویتامین ب دوازده بخور آمپولش هم خوب است. از آمپول که نمیترسی، ها؟ بلا سوخته! بعد لبهایش را که همیشه رژ صورتی رویش ماسیده بود و کرک سبیلهایش درسمت فوقانی روی چروکها را پوشانده بود غنچه میکرد و با چشمهای گرد شده میگفت، همو گلو بولین چقدرخوبه، من ازقدیم سرهر زمستان دو تا بچه هایم را میبردم همو گلو بولین میزدم. زنگ تفریح همکلاسیها به یکدیگرکه می رسیدند با همان لحن بامزه که کلمات طولانی را نمیتوانست صحیح ادا کند میگفتند، «هموگلولوبولوبین» بزن بلکه بخش دینامیک را بفهمی! آخی، حیوونکی، چرا نمیفهمی؟ خنگی؟! این دبیرمحبوب گاه با چشم وابرو به شاگرد حزب الهی کلاس اشاره میکرد ومیفهماند که اوحرفهایمان را تحویل مدیرمدرسه میدهد. البتّه مرجانی ها خودشان میدانستند که اشرف شناسنامۀ تک تک را گذاشته کف دست حاج سیّد جوادی ولی کماکان با او صمیمی بوده سربه سرش میگذاشتند، چون خیلی کوتاه بود صدایش میزدند اشرف میلیمتری. بچّه ها با معاون حاج سیّد جوادی که بهش لقب «توپول اوف» داده بودند هم روابط صمیمانه ای داشتند گاه حتّی سربه سرخود حاج سیّدجوادی با همۀ جلال وجبروتش میگذاشتند مثلاً به او میگفتند شما دگمید. حاج سیّد جوادی هم که به سخنرانی خیلی علاقه داشت شروع میکرد به ایراد خطبه ای بلند بالا، بچّه جان! باید بگی دگم برخورد میکنی نه اینکه دگمی، آخرتوکه معنی دگم راهم نمیدانی این گروهک بازیهات چیه؟ چهارتا کلمه قلمبه سلمبه یاد گرفته ای احساس روشن فکری بهت دست داده؟!
دریغا که درجوّ آن روزهای تیره کسی جرأت نداشت بگوید، ای بی انصاف امثال تو و شعبان بی مخ در تاریخ اسفبار این مملکت کی مهلت داده اید همین چهارتا کلمه بی ترس و واهمه ردّ وبدل شود که حالا ازنسل ما توقّع تجزیه- تحلیل روشنفکرانه دارید.
خلاصه با بگو بخند همه درکنارهم زندگی تحصیلی مسالمت آمیزی را میگذراندیم. به قول معروف گرگ و میش درصلح وصفا از یک آبشخور آب میخوردند. امّا بعدها معلوم شد آنهمه صلح و صفا آتش زیر خاکستر بوده و فقط ظاهر امر آرام بوده است؛ حال آنکه دربطن جامعه خشونتهای نهفته ای وجود داشته که حریق خانمانسوزش دامن بچّه ها را گرفت.

غیبت تعدادی از دانش آموزان در امتحانات نهائی

هیچ کدام از پنج دانش آموز مجاهد خلق کلاسمان سر حوزۀ امتحان نهائی حاضر نشدند. خیلی عجیب بود آنها سرتاسر سال تحصیلی یک روزهم غیبت نکرده بودند. در آن مقطع حسّاس که سال دیپلم گرفتن بود بچّه ها با روحیه ای بسیار عالی حتّی بیش از سالهای قبل وبا برنامه ریزی درس میخواندند؛ امّا حالا چرا از حضور هیچ کدامشان خبری نبود؟! آنها کاری نکرده بودند که مجبوربه زندگی مخفی شده باشند، یعنی چه اتّفاقی افتاده بود؟! آیا به جرم اینکه صف نمازشان جدا بود وبرچسب منافق خورده بودند دستگیر شده بودند؟ آیا رفتارمسالمت آمیز مسئولین مدرسه درطول سال تحصیلی صرفاً جنبۀ منافقانه داشته و ازهمان ابتدا قصد داشته اند که بچّه ها را تحویل دهند امّا دنبال فرصت مناسبی بودند تا جای خالی مجاهدین در کلاس سؤال برانگیزنشود؟(5) درهول وتکان امتحانات نهائی این معمّا همچنان بی پاسخ ماند. تا اینکه روزی ازروزهای تابستان 60 با یکی دیگر از همکلاسی ها دیداری داشتم، خبر بدی برایم داشت. فریبا کریمی یکی از هم کلاسیها که از جشن نامزدی اش ازشیراز بر میگشته در سانحۀ رانندگی کشته شده بود. اتومبیلشان پرت شده بود ته درّه؛ پدرومادرش هم کشته شده بودند فقط خواهرکوچکش زنده مانده بود؛ دخترک حتّی یک جراحت کوچک هم برنداشته بود امّا دچارشوک شده بود. درمراسم خاکسپاری خانواده اش نه اشکی ریخته بود، نه آهی کشیده بود ونه کلمه ای به زبان آورده بود. خاطرۀ عجیبی از فریبا کریمی داشتیم. یک سال مانده به دیپلم که هنوز مدرسۀ مرجان منحل نشده بود، دبیربسیارمجرّب و تیزهوش هندسه، آقای هندی نژاد که به انگشتان دستش لقب پرگار داده بودیم چندین جلسه پشت هم فریبا را برد پای تخته؛ جلسۀ اوّل بلد نبود، جلسۀ دوم فکر کرده بود دفعۀ پیش رفته پای تخته این جلسه نوبت دیگران است، باز آماده نبود. خلاصه طوری شده بود که هروقت هندسه داشتیم پیش از آنکه دبیربیاید سر کلاس، بچّه هاصدا میزدند فریبا کریمی پای تخته! آقای هندی نژاد دست بردار نبود گوئی به اوالهام شده بود که فریبا یک تابستان بیشتر میهمان این دنیا نیست، پشت هم امتحانش میکرد، فریبا هم خیلی جدّی به هندسه خواندن افتاده بود.
از شنیدن خبرجوانمرگ شدن فریبا عمیقاً متأثّرشده بودم که ناگهان معمّای غیبت مجاهدهای کلاس به خاطرم خطور کرد. با دوستم تصمیم گرفتیم برویم خانۀ آزاده طبیب بلکه دریابیم علّت چه بوده. خانۀ آزاده را همه میشناختند؛ آن خانۀ باصفای قدیمی با تابلوی دندانپزشکی پدرش «دکترحسین طبیب» درخیابان کارگر درست وسط همهمۀ میوه و سبزی فروشیهای خیابان انقلاب مثل ستارۀ شمال میدرخشید. سالهای سال بود که پدرآزاده در طبقۀ اوّل آن خانه دندانهای فقیر وغنی، کارگروکاسب، دانش آموز ودبیر را معاینه ودرمان میکرد. او دندانپزشکی حاذق، با شرافت و منصف بود. مادرآزاده بسیارمدیرومدبّربود او زندگی با برنامه، منظّم وشادی را برای خانواده فراهم کرده بود. طبقۀ دوّم خانه را به پذیرائی مهمانها اختصاص داده بود. پیانوی بزرگ دائی آزاده که خارج ازکشورزندگی میکرد در کنج آن سالن آراسته با پرده های مخمل زیبا قرارداشت. طبقۀ سوم که با تعبیۀ دری از دیگر طبقات جدا شده بود محل استراحت خانواده ودرس خواندن فرزندان بود. زنگ طبقۀ سوّم را زدیم، مادرآزاده پنجره را باز کرد، پرسیدم آزاده هست؟ با شنیدن اسم آزاده چنان فریادی بر سر ما کشید که بسیار جا خوردیم. با آزاده چه کار دارید؟!…. بروید از خانۀ ما!…
خدای من، آیا اوهمان خانمی است که همین هفت-هشت ماه پیش ازاوخاطرۀ مهمان نوازی داشتم؟! روزی از روزهای پائیز که آزاده مرابه خانه اش دعوت کرده بود تا با هم درس بخوانیم مادرش با لوبیا پلوئی لذیذ، شربت آبلیموی طبیعی و سالاد فصل میزرنگین وزیبائی برایمان تدارک دیده بود آن روز من بسیار شرمندۀ محبتّش شدم امّا امروز فریادی می کشید که حتّی عابرین را بد جوری متوجّۀ ما کرده بود. اومثل شیری که به مرزهای قلمروش تجاوز شده باشد میغرّید. ازاین طرزبرخورد تا بنا گوش سرخ شده داغ کرده بودیم؛ سرمان را انداختیم پائین ازهمان دم در برگشتیم. ازاو به دل نگرفتیم هرچه که بود مشخصّاً وضع وحالش دست خودش نبود. با سری افکنده وروحی شرمساراز خانۀ شان دورشدیم. شرمسار از اینکه سرخوش از دیپلمه شدن سبک بال وسرحال خواسته بودیم با آزاده دیداری تازه کنیم! حال آنکه به قول سعدی،
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار/  که خر خارکش مسکین در آب و گلست
آتش از خانۀ همسایۀ درویش مخواه /  کانچه بر روزن او میگذرد دود دل است

در راه برگشت به فکرفرورفته بودم، نکند که زندگی آزاده به مخاطره افتاده باشد. آه خدای من، آزاده میتوانست یک دکترای ریاضی، یک استاد دانشگاه، یک پزشک لایق، یک دانشمند برجسته شود؛ نکند سرنوشت او هم مانند بسیاری از جوانان آن دوره از اجل مسمّائی که میتوانست هفتاد سال باشد تبدیل به اجل معلّق هفده سالگی شده باشد! همه چیز نامعلوم بود فقط از رفتار مادرآزاده که با دیدن ما آنچنان ملتهب و منقلب شده با پرخاش، ما را از همان دم در راند معلوم میشد چنان نیشتری به قلبش فرو رفته وآنچنان از گزند روزگار گزیده شده که از ریسمان سیاه و سفید می هراسد وبه رعشه می افتد. علائم شومی دیده بودم که حاکی از نامردمی بود. غیبت مشکوک آزاده سر امتحانات نهائی درکنار تأثّرعمیق وآغشته باخشم مادرش نمیتوانست دو مقولۀ ازهم جدا باشند. بی شک آزاده به دردسری جدّی گرفتارشده و این نعرۀ شیربرای حفظ حریم زندگی ومحافظت ازبقیۀ اعضاء خانواده اش بوده. دیگر هرگز سراغ آزاده را نگرفتم امّا برای کلاس کنکور که میرفتم تقریباً هر روز تابلوی خاک گرفتۀ دندانپزشکی پدرش به چشمم میخورد و آزاده را به یادم می آورد. یاد او درهاله ئی ازتردید وترس ازخبرهای شوم ذهنم را مشغول و افکارم را مغشوش میکرد.

خواستند که خوارشود ولی او خار چشمشان شد

هشت سال بعد، یکی ازروزهای پائیزی 68 که برای سالگرد فوت عزیزی همراه همسرم به بهشت زهرا رفته بودم، در کفرآباد بهشت زهرا هم توقّفی کردیم. آه که چه غوغائی در آن صحرای محشر بر پاست. سنگها همه شکسته و خرد شده، بر سر مزار برخی فقط تکّه آجری باقی مانده که علامتی دارد واسمی مبهم برآن حک شده است. روی هر آجری که اسمی بود بلا استثناء عنوان «کودک خردسال» نیز آورده شده بود. درآنجا می شد انعکاس فریادهای خفه شده در گلو را شنید، می شد به عمق حسرت خیّام در رباعیّاتش پی برد،
جامیست که عقل آفرین میزندش /  صد بوسه زمهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/  می سازد و باز برزمین میزندش

یک لحظه احساس کردم آزاده آنجاست آرام صدایش زدم، افسوس که توان درک پاسخ رسای سکوت را نداشتم. سکوتی که مملواز گفتنی ها ی ناگفته بود، سکوتی که سرشارازپرسشهای بی پاسخ بود، پرسشهائی که تنها پاسخشان مرگ بود. باخود گفتم هرگز نمیتوان تصوّرکرد که برای آزادی، آنهم پس ازپیروزی یک انقلاب بزرگ که تمام هدفش همان آزادی بوده از سوی رژیمی که به قیمت از خود گذشتگیها ی همین بچّه ها روی کار آمده چنین مجازاتی تعیین شده باشد! قلبم به شدّت به درد آمده بود. اگر سرنوشت آزاده برایم مبهم بود سرنوشت آزادی را که به عینه میتوانستم در آن قبرستان مخروبه ببینم. دردمندانه برای تن خسته، قلب شکسته و چشمان منتظر آزادی فاتحه ای خواندم. هر چه زودتر میخواستم آن محل را ترک کنم؛ در حقیقت جلوی نگاه روحشان معذّب بودم. احساس میکردم درنگاه آن جوانمردها من هم یکی ازهمان بی تفاوتهائی هستم که افق دیدش برگشته سرجای اوّلش تا نوک بینی یکی از همانهائی که زمانی فطرتی بی آلایش و دست نخورده او راهم گهگداری به سوی حق پرستی میکشانده امّا کششهای زندگی فانی دوباره او را به کش و قوسهای واقعیّت ها برگردانده. پس از سالها زحمت کشیدن برای قبولی در کنکورعاقبت نامش را با یک ستارۀ چشمک زن مشروط درروزنامه دیده کلاهش را انداخته هوا بعد هم با کسب مدارک عالی و گذشتن از هفت خان رستم استخدامی حالا که وام مسکن گرفته عقل به رس شده پس تصمیم گرفته سر سالم به گور ببرد. لذا آن سر سالم را فرو برده درلاک خودش تا کماکان سالم بماند وارد معقولات هم نمیشود! با شرمساری آن ویرانه را ترک کردم. می رفتیم سواراتومبیل شویم که مأموری در قالب یک رهگذر جلوی ما را گرفت و پرسید، این قسمت بهشت زهرا چرا اینطور فرو رفته، درهم برهم وبیابانی خاکی است؟ بغضی دردآلود گلویم را به سختی میفشرد. میخواستم عقدۀ دل واکنم و به تلخی بگریم. میخواستم در آن گوشهای کر فریاد بکشم، مگر خبر نداری درچه مملکتی زندگی میکنی؟ مگر نمیدانی «تقاضای آزادی» دراین ویرانه ایران همیشه اشدّ مجازات را داشته؛ مگر نمیدانی که حاکمان به حدّی خود را برحق میدانند وحق گویان را کافر می انگارند که به شکنجه وکشتن هم بسنده نمیکنند، مزار عدالت خواهان را کفرآباد نامیده اند و با وقاحت ظلمهایشان بر این بچّه های مظلوم را به نمایش هم گذاشته اند. اینهمه گستاخی برای آنست که مردم به عینه زبانهائی که از بیخ حلق کنده شده را ببینند تا از عاقبت حق گوئی برخود بلرزند ولام ازکام نگشایند.
امّا همسرم آگاهتر از آن بود که بگذارد به آن ارزانی جانمان به خطر افتد؛ پاسخ او یک کلمه بود «نمی دانم»! دردلم گفتم آری نمی دانم اینجا کجاست، نمی دانم علّت چیست که سنگهایشان شکسته و برسر مزارشان جزخار نروئیده است؛ شاید علّت آن بوده که تشنه ازدنیا رفته اند وهنوز که هنوز است خاک تفدیدۀ شان له له یک قطره آب را میزند. ناگهان پیامی پنهان مثل یک الهام برصفحۀ افکارم پدیدارشد و راز تکان دهندۀ آن صلصال خشک ترک خورده را برمن آشکارکرد، » ازالست گیاه سرسبزحق هیئت وهیبتی ورای دیگرگیاهان عالم داشت. زیبائی وشکوه او چشمان عالمیان را خیره کرده بود پس رقیبان تاب نیاوردند ومصمّم شدند شکوه حق را ازبین ببرند. او را ازآب محروم کردند تا زار ونزارشود بلکه مردم از جلوۀ او نا امید شوند خواستند که خوار شود پژمرده شود و بمیرد. این بود که ابرهای سیاه را مأمورکردند تا با قساوت تمام حتّی قطره آبی را ازگیاه حق دریغ کنند و سایۀ شوم خود را بر او افکنند تا ازقحطی آب و نور بمیرد. روزهای خشک بی آبی طولانی میگذشت پس درجستجوی آب ریشه های گیاه حق همچنان عمیق و عمیقتربه عمق دل خاک ریشه میدواندند؛ در آن کربلای تشنگی ها چون گیاه حق از جوشش زمین نا امید شد نگاهش را به آسمان دوخت تا شاید قطره اشک رقّـتی به حال و روزحق ریخته شود. افسوس که درآن فراموشخانۀ بیداد حتّی انتظاراشک ترحّمی ازآن ابرهای عقیم بیهوده بود. درزیر شلّاقهای سخت دلانۀ غاصبان حق همچنان مقاومت میکرد وبه خود نهیب میزد که نباید بشکنم! عاقبت هم نگذاشت که شلّاقهای تحمیل شده بر اندام نحیفش ساقه هایش را به زانو درآورند. علیرغم شکنجه های طاقت فرسا حق تحقیر نشد وسرتعظیم فرود نیاورد بلکه راست قامتانه خشکید و با ریشه ای ستبر درعمیقترین عمق دل خاک همچنان پا برجا باقی ماند. گیاه حق خوار نشد بلکه خارشد، خارشد تا با اعلام بی نیازی به آب زنده بماند. از اینرو خارحدیث گیاه حق است که از آب محرومش کردند تا بمیرد امّا او تکامل یافت تا بدون آب زنده بماند. اینگونه است که خارستان شکل تکامل یافتۀ گلستان است واینهمه صحرا که برکرۀ خاک می بینیم تبعید گاه دیرینۀ خارهاست. حالا صحرای خستگی ناپذیرآمده وسط گلزار بهشت زهرا تنها نشسته تا پرچم بی نیازی «حق» را همچنان برافراشته نگه دارد و اینهمه خارکه بر سرهر سنگ دل شکسته می بینیم سمبل تکامل روح حق طلب انسان است؛ خشتهای خشک ترک خوردۀ مزار که ریشۀ سترگ این خارها را دردل می پرورانند شاهد مدّعایم».
از نوجوانی درحیرت بودم آن «امانت» چه بود که وقتي خداوند بر آسمان ها با تمام فراخي، برزمین با همۀ استحکام وبر كوه ها با تمام استواری عرضه كردهمگی از پذيرفتنش سر باز زدند وچرا وقتی انسان پذيرفت خدا گفت: به درستيکه ظا لم و جاهل بود. (سوره 33 آیه 72)
امّا آن روزپس از زیارت مزار تکامل پاسخ این سؤال دیرینه ام را یافتم. فهمیدم چرا بعد از پذیرفتن امانت همۀ خلقت بر دل وجرأت انسان آفرین گفتند وخدا به فرشتگان امرکرد که برآدمی سجده كنند. دانستم که چرا وقتی شیطان سجده نکرد درحدّ رانده شدن از درگاه الهی منفورشد. دریافتم دلیل آنکه شیطان انسان را شلاق میزند آنست که ازادامۀ روند تکامل توسّط گل سرسبد خدا یعنی انسان، غضبناک است.
حالا که با چشم بصیرت این گلستان تکامل یافته را دیده بودم چطور میتوانستم از حاصل تلاش یک عمرم راضی باشم. نیازی به تحصیلات عالی نداشت تا بفهمم بدون حضورزمینه های عملی، علم همچنان عقیم وناتوان است. تا وقتی حاکمیّت مثل یک پدر ولخرج خانه خراب، آسایش خانواده را به باد فنا میدهد ومردم هم مثل بچّه های صغیرهمچنان تضعیف میشوند و حق تصمیم گیری ندارند، روشن است که مشکلات با ارائۀ دقیقترین تئوریها نیزقابل حل نخواهند بود. تا کی مصالحه آمیز فرازهای فرار ازتلۀ فقر را شماره بندی کنم و با آن پدر ظاهرساز که چراغی که به خانه رواست را صرف چهلچراغ مسجد میکند از ضرورت تخصیص بهینۀ منابع محدود وبرنامه ریزی بلند مدّت بگویم. آن پدری که به جای پرداختن به مشکلات داخل خانواده مدام درپی ابراز بزرگی سروگوشش بین در وهمسایه می جنبد و به جای فکرچارۀ داخلی با باج دادنهای خارجی آتش بیار معرکه هاست؛ برای آیندۀ فرزندان خودش فقط لاف میزند نه برنامۀ روشنی دارد نه حاضر است کمترین پشتوانه ای برایشان فراهم کند. چنین پدری نیازی به اندرزهای علمی ندارد بلکه حسابگریهای خودش را دارد. بودجه بندی و برنامه ریزی نیزهمه وهمه ادای اصول است. اگرهم تریبونی دراختیار میگذارد واجازۀ اظهارفضل میدهد نباید امر برمن مشتبه شود که علی آباد شهراست وملاک تصمیم گیریها هم صلاح مردم! اینها همه برای حفظ ظواهر است؛ وگرنه او خیلی هم خوب میداند کی باید کاسۀ از آش داغترشده سنگ اغیار را به سینه زد ومنابع عجم فقیر را صرف عرب غنی کرد تا در میان در و همسایه سری از سرها سوا کند. خاورمیانه را به آتش فتنه گریهایش بسوزاند و دنیا را روی انگشتش بچرخاند. او که به زعم من کارغیرعقلائی میکند در اصل، منطق خودش را دارد. درواقع آنکه غیرمنطقی است من هستم نه او! زیرا این من هستم که ساده لوحانه تصوّر میکنم همۀ مجهولات را میدانم. مسلّماً محقّق بوسیلۀ مجموعه اطّلاعاتی که در دسترس دارد میتواند مسائل را حل کند ولی وقتی نمیداند کدام ملاکها وموارد از او پنهان نگه داشته شده بدیهی است که به بیراهه میرود. کسانیکه تصمیم میگیرند ما را با چه نوع اطّلاعاتی بار بیاورند و چه نوع اطّلاعاتی را دراختیارمان نگذارند در واقع ما را میفرستند به دنبال نخود سیاه!

عفّت ماهباز: فراموشم مکن

تا دیشب ازسرنوشت آزاده خبرنداشتم. امّا بالاخره بعد ازبیست و هشت سال که آزاده طبیب سرامتحانات نهائی سال 60 نیامد ومن دیگرهرگزاورا ندیدم به پرسشم پاسخ سهمگینی داده شد. ساعت دو نیم صبح بود ساعتم زنگ زد با کوفتگی برخاستم تاجسم افقی خاکی ام را به زحمت برخاک دون این دنیا عمود نگه دارم؛ همسرهمیشه بیدارم که طبق معمول داشت مطالعه میکرد گفت، یکی از دوستانت بود که خیلی یادش را میکردی «آزاده طبیب» از شنیدن اسم آزاده در حالی که او داشت کتاب» فراموشم مکن» نوشتۀ یک زندانی سیاسی را میخواند یکّه ای خوردم، زانوانم سست شد وعرق سردی برپیشانیم نشست؛ پرسیدم چه بلائی بر سر آزاده آمده؟ با مشاهدۀ رنگ روی من پشیمان شد وگفت، هیچی! کتاب را گرفتم در صفحۀ 213 عفّت ماهباز نوشته بود: «آزاده طبیب، مجاهدی را که در بند دو پائین بود نیز کشته بودند. برای همه عجیب بود. طفلک معصوم! وقتی دستگیر شد دانش آموز بود. در تمام آن سا لها سرش آرام به کارهایش بود.»
در آن لحظۀ سنگین آگاهی شعله ای ازعمق قلبم زبانه کشید وسراسر وجودم را درگدازه های سوزانش ذوب کرد. آه جگرسوزی ازنهادم برآمد، ای فغان ازاینهمه بیداد! پس درایّام امتحانات نهائی آن موقع که ما به سرو کلّۀ کتابها میزدیم سروصورت این بچّه ها زیر بازجوئی های نفس گیر تحت شکنجه بوده است؟!
آزاده که یک هوادار ساده بود اوحتّی اطّلاعات خاصّی نداشت، اگر داشت بی شک همان روزهای اوّل تکلیفش معلوم شده بود. برای همین بود که درابتدای دستگیری آنها کمترین توجیهی برای کشتنش نداشتند پس چه دلیلی داشت که پس ازهفت سال حبس که دیگراگر ذرّه اطّلاعاتی هم داشت مشمول مرور زمان شده بود او را بکشند؟ یک شاگرد مدرسه که به جرم هواداری حکم چندین ساله ای برایش بریده اند وبی صبرانه منتظر اتمام دورۀ محکومیّتش است در این سالهای اسارت چه گناهی درزندان مرتکب شده که حکم اعدام در سال67 براو روا دانسته شد؟ آیا اعدامش کردند تا متنبّه شود؟! آیا اعدامش کردند تا درس عبرتی بشود برای دیگران؟! با کشتن آزاده آنها از چه کسی انتقام گرفته بودند؟ با کشتن بچّۀ معصومی که ازهفده سالگی تا بیست و پنج سالگی عمر ارزشمندش در سلولهای جانفرسا تلف شده بود. کشتن دانش آموزی که از وقتی خود را شناخته بود به جای نیمکت مدرسه ودانشگاه روی نیمکتهای بازجوئی نشسته شلّاق خورده و تحقیرشده بود! نویسنده چه صفت دقیقی برای آزاده به کار برده بود»طفلک معصوم» سیل اشک امانم نمیداد به حقّ معصومیّت آزاده ومظلومیّت خودش وخانواده اش خدا را قسم دادم به من شرح صدری عطا کند تا طاقت بازگوئی حقّ مطلب وعمق درد ناشی از ظلمی چنین ناروا را داشته باشم. اکنون که از آزاده مینویسم از یادآوری آنچه سرنوشتش شد درمقایسه با آنچه باید میشد دلم به درد می آید. امّا همه باید بدانند که آنها حتّی از جان آزاده هم نگذشته اند. چه راحت بی رحمانه میکشند! این دخترک مهربان را کشته بودند. آزاده ای را کشته بودند که همیشه همنشین ضعیف ترها بود تا بلکه کمکی از دستش برآید. دخترک باهوش، با استعداد و با اراده ای که گرچه در بسیاری موارد علمی، اخلاقی و خانوادگی ممتازبود ولی هرگزحسّ برتری نداشت بلکه به نسبت امتیازاتی که داشت احساس مسؤلیّت میکرد. نویسنده نوشته بود، در تمام آن سالها سرش آرام به کارهایش بود. با شناختی که از آزاده داشتم خوب میفهمیدم سرش به کارهایش بود یعنی چه؛ آزاده همیشه برای زندگیش برنامه داشت. امّا چگونه میتوانسته درآن هفت سال آزگار در تاریکی و مشقّت و شکنجه های روحی وجسمی درآن بندهای نمور بی نور برای زندگی اش برنامه ریزی کند. غیر از اینها مطمئنّاً آزردگی روحی آزاده بیشترازهرنوع شکنجه ای او را تحت فشار قرارمیداده زیرا سنگ صبورشدن دردمندیهای اسیرانی که گناهشان جزحق گفتن وحق طلبیدن نبوده برای هروجدان بیداری سوهان روح است. بی شک شاهد هر روزۀ حبس و تهدید و تکفیر دیگری بودن به خودی خود شکنجه ای دائمی بوده است چه رسد به زندانی شدن تحت تجهیزات شکنجه گاههائی که نه تنها درد جسمی که افسردگیهای عمیق روحی را نیز بر زندانی تحمیل میکنند.«درآن شبهای تارهنگامی که جورو ستم از پی آزار برآید(سورۀ 113 آیه 3)» بی شک آزاده نگران حال خانواده اش هم بوده؛ خانواده ای که ازدرد جانکاه وی بارها و بارها نه فقط تا پای دار که تا بالای آن هم رفته صدها بار قالب تهی کرده بودند. با شناختی که از آزاده دارم مطمئنّم علیرغم غصّه هایش همیشه به خانواده دلداری میداده که همه چیز رو به راه است؛ حتّی میتوانم اتّحادهای جبرومثلّثات یا فرمولهای شیمی را درذهنم مرور کنم. وقتی آزاد شوم اوّل دیپلم میگیرم بعد هم کنکورمیدهم. از آنجائیکه او فردی منطقی بود بعید نیست که پیش فرض اوّلیّه اش این بوده که مسئولین زندان هم منطقی هستند. واقعیّت این است که براساس اصل «قیاس به نفس» هرکس دیگران را با مقیاس ذهنیت خودش میسنجد؛ یعنی به همان اندازه که آنها قیاس به نفس خود کرده به مصداق کافر همه را به کیش خود پندارد عاقبت با قساوت، قصاص قبل از جنایت را بر وی روا داشتند چه بسا آزاده هم قیاس به نفس می کرده ودراوایل اسارت، آزادی قریب الوقوع خود را بدیهی می پنداشته وبه خود امید میداده که اگر خرداد نتوانستم امتحان دهم شهریور این کار را میکنم. آزاده فکری ورزیده و ذهنی ریاضی داشت؛ با سیستماتیک اندیشیدن دودوتا چهارتا کردن، اهم فی الاهم آوردن، چیدن فرضیات درکنارهم، حذف مجهولات یکی پس از دیگری درجستجوی پاسخی منطقی بود. اودختری بسیار راستگو و مخلص بود بی شک تصوّر میکرده وقتی در بازجوئی گفته که هدف همیشگی اش این بوده که عنصری مفید برای جامعه باشد پس مدّعیان این فرصت را به وی خواهند داد که حدّ اقل درعرصه های علمی که همیشه درآن می درخشیده ادامۀ حیات دهد!
زهی خیال باطل من، آن قدر آزاده در زندان نقره داغ شده بوده که حتّی نفس کشیدن هم بر ریه های شیشه فامش سنگینی میکرده چه رسد به حقّ ادامه تحصیل وشکوفا شدن استعدادهایش. مسلّم است که مسئله برایش «مرگ و زندگی» بوده نه تکمیل زبان اسپرانتو که همیشه در مدرسه نقل کلامش بود. عفّت ماهباز در خاطراتش ازتعزیر با کابل نازک بر کف پا اشاره کرده که سبب بروزگوشت اضافه ولاجرم جرّاحی وگرفتن گوشت پیوندی از قسمت ران میشده؛ اواز وضعیّت جسمی رقّت بار دختران مجاهد نوشته طوری که موقع نوبت حمّام، دیدن آثارشکنجه بر بدن آنها حتّی دل دیگر رنج کشیدگان زندانی را ریش میکرده است. غیرازاینها آزادۀ آزرده دل چطور میتوانست یک دم از اندیشیدن به پدردلسوزش که از غم دختر کوچولوی با زکاوت امّا مظلوم و محبوس خود هرروز پیرترمیشد فارغ بوده باشد؟ درآن هفت سال آزگار دریغ ازیک شب که آزاده آسوده سر بر کف سلّول گذاشته باشد. اوچگونه میتوانست ازیاد مادرش که از اوج درد اعصاب خواب وخوراک نداشت غافل بوده باشد؟ حقیقتاً اگر در بدو دستگیری آزاده، اعصاب مادرش آن طور تحت فشار بود که من دیدم پس وای به اوج داغ دل این مادر درآن هفت سال اسارت. آیا غیر از آن بود که درآن هفت سال وقت چنین خانواده هائی که پیش از آن هیچگاه به بطالت نگذشته بود درپلّه های دادگاه پشت در این زندان و آن دادسرا دربه در و سرگشته به خون دل خوردن هدر میشد. هفت سال توهینهای مسئولین زندان شنیدن و جرعه جرعه قورت دادن خشمها ذرّه ذرّه هضم کردن ظلمها فقط وفقط به امید آزادی «جان عزیزی» که درگرو دشمن اشغالگر داری! هفت سال با سراب وعده ها امیدوار شدن واز جور قهرها به تلاطم افتادن ولی همچنان صبر برمصیبت کردن و لنگان لنگان خود را به روی صحنۀ زندگی کشاندن وتظاهر به زنده بودن کردن فقط وفقط به امید رهائی جگرگوشه ای عزیزترازجان که آن هم با «حکم ویژۀ خمینی » (3)پایان یافت!

از اعتقادات مذهبی تا آدم کشی

اشرف آیا میتوانستی حتّی تصوّر آن را بکنی که چنین تأثیّری روی سرنوشت آزاده بگذاری؟! که عاقبت این دوست صمیمی پاک، مرگ ونیستی درعنفوان جوانی شود. مطمئنّم اگر آگاه بودی هرگزآزادۀ بی گناه را به چنگال بی رحم آنها نمیسپاردی. آیا کشتن آزاده هم افتخاری بود که حاج سیّد جوادی میتوانست ادّعا کند درغلبه بر دشمنان انجام داده تا مشت محکمی باشد بردهان یاوه گویان شرق وغرب؟! آزاده ای که با خودسازی شبانه روزی وبا همّتی آهنین توانسته بود آن شخصیّت والای بی نظیر را ازخود بسازد. آزاده ای که زمینه وپتانسیل آن را داشت که در روند تکامل خلقت همچنان دربسیاری ابعاد بشری رشد کند.
ازآن دم که نویسندۀ کتاب فراموشم مکن خبر شهادت آزاده را به گوشم رساند هرلحظه خاطرات آزاده بر صفحۀ ذهنم حیاتی دوباره می یابند گوئی آزاده شمعی فرا راهم روشن کرده ومرا به سوی رستگاری می خواند. ازیک سال پیش از انقلاب با او همکلاس شده بودم. شاگردی مؤدّب با نمراتی درخشان که دبیرو دانش آموزبرایش احترام قائل بودند. نام آزاده حقّاً بسیاربامسمّی بود زیرا او حتّی در جزئی ترین نکات روزمرّه نیز آزادگی داشت. همیشه جانب حق را میگرفت درعین رعایت ادب رُکگوهم بود. آزاده در همۀ ابعاد تقوا داشت گوئی اکسیر ایمان در خونش جاری شده و تمام اعضا و جوارحش از دست و زبان گرفته تا گوش وقلب همه را دربرگرفته بود. کلامش مملوّ از خیروصفا وصداقت بود. هیچگاه ناحقّی از او شنیده نمیشد حتّی به مزاح؛ مثلاً اگربا دست انداختن دوستی مزّه می پراندیم یا پشت سرکسی نمک میریختیم تاخودشیرینی کنیم آزاده با طرزعکس العمل خود میفهماند که کار صحیحی نیست. اوهرگزپشت سر کسی غیبت نمیکرد بلکه به خود شخص متذکّرمیشد؛ درعین حال عیبجو نبود نکته ای اگر بود به قصد اصلاح و روبه رو میگفت. دراینطور مواقع سعی میکرد عیب رامثل یک نقطۀ قوّت مطرح کند. مثلاً درمورد خط بد من روزی گفت، راستی که آخرش دکتر میشوی به خصوص این خط جون میده برای نسخه نوشتن. آزاده دانش آموزی پرمطالعه بود و پایۀ علمی اش بسیار قوی بود. انگلیسی را درمؤسّسۀ ایران- آمریکا از دورۀ دبستان آغازکرده، دیپلم زبان را درابتدای نوجوانی گرفته بود. روزهائی که با آزاده هم صحبت میشدم هم از اطّلاعات عمومی او کلّی یاد میگرفتم هم از وی درس اخلاق میگرفتم. مثلاً در سال اوّل آشنائی روزی صحبتمان با همکلاسی دیگری گل انداخته بود؛ فرح تعریف میکرد که چند سال پیش از آن مادرش را برسر به دنیا آمدن فرزند سوم خانواده از دست داده؛ من درعالم بچّگی چپ و راست سؤال میکردم؛ این اتّفاق درخانه افتاد یا بیمارستان؟ دکتر بالای سرش بود یا فقط قابله؟ بچّه چی شد؟… درآن میان آزاده با اشارۀ چشم و ابرو مرا متوجّۀ اشتباهم کرد. خود آزاده عکس العملی پخته نشان داد. او که ازشنیدن این ماجرا بسیارمتأثّر شده بود با لحنی ملایم ودلگرم کننده شروع کرد به مثال آوردن از دردهای مشابهی که سراغ داشت؛ میگفت درزندگی همه اینطورمصیبتها رخ میدهد این خود ماهستیم که باید مقاوم باشیم. از آن روز به بعد می دیدم آزاده صمیمیّت بیشتری با فرح دارد. آزاده یارغاربود، یارغمها وتنهائیها، یار دردمندها تا بلکه مرهمی باشد برزخم دوستان. اشرف همکلاسی دیگرمان که درواقع چهارسال پس از روزهای اوّل آشنائی، آزاده را به چنگال بی رحم این فراموش خانه ها تسلیم کرد، خودش از صمیمی ترین یاران آزاده بود. ازپیش از انقلاب ماهمه دریک کلاس بودیم. اشرف دخترنجیب و زحمتکشی بود او از دبیری می نالید که به خاطریک نمره، یک سال تمام از زندگی عقبش انداخته بود. میگفت: این معلّم با رفوزه کردن من مدّعی بود که پایۀ ریاضی ام قوی خواهد شد حال آنکه سراغ دارم شاگردی که این آقا را به عنوان معلّم سرخانه انتخاب کرده و ازش نمره گرفته. در آن جمع، تنها کسی که به معنای واقعی با اشرف همدردی کرد وصحبتهایش بسان آبی بر آتش، مرهم دل او شد دانش آموز درخشان کلاس، آزاده طبیب بود. آزاده گفت: یک شب که از مؤسسۀ زبان میرفتم خانه در خیابان امیرآباد این آقا را دیدم که ایستاده جلوی یک مغازۀ لباس زیر خانمها خیره شده به ویترین چشم برنمیداره؛ ازشرم داشتم آب میشدم اگر روم میشد میرفتم جلو میگفتم مثلاً شما دبیربچّه های این مملکتی! آزاده هم غیرتمند بود هم پایبند اخلاق وهم مصلح؛ اودرجمع دوستان به مصداق شمع شعرخیّام بود،
آنان که محیط فضل و آداب شدند /  درجمع کمال شمع اصحاب شدند
آزاده را همه دوست داشتند مخصوصاً اشرف؛ امّا روزگار را ببین که همین اشرف دلسوخته که خودش به خاطریک سال عقب افتادن از زندگی تحصیلی آن طور بیتابی میکرد سبب شد آزادۀ پرمعلومات، با استعداد، بااراده ومهربان نه یک سال که هفت سال عقب بیفتد که کلّاً از تمام عمر مفیدش که ازهمۀ زندگی اش محروم شود!
گرفتار شدن آزاده به وسیلۀ اشرف، تداعی کنندۀ این جمله ازدکتر شریعتی است که، » جنگها عبارتند از: نزاع میان دو گروه از مردمی که در اصل با هم همدردند ولی یکدیگر را نمی شناسند برای خاطر دو گروه ازحاکمانی که با هم نمیجنگند ولی یکدیگر را خوب میشناسند.» اختلاف بینداز و حکومت کن شگرد همیشگی قدرت طلبان درتاریخ بوده است. درمورد اشرف هم با شناختی که طی سالها ازاو داشتم مطمئنم عملکردش ناشی از خبث طینت نبود بلکه علیرغم نیّتی خیرهم خودش قربانی شد وهم سبب قربانی شدن دوستانش شد. در آنزمان کم نبودند کسانی که به حساب خداو پیغمبر تحت تأثیر تبلیغاتی عوامفریبانه درخدمت ضدّ مردم قرار گرفته بودند. زیراحاکمین هیچگاه آشکار نمیکنند که قصدشان سرکوب آزادی و استقرارحکومت مستبدانه بر مردم است؛ بلکه اعمال جبّارانۀ شان رابه بهانۀ مبارزه با نا حق توجیه میکنند. تبلیغات از راه فطرت انسانی و از درحق وارد میشوند. چه بسیار نیّات پلید که بامجهزشدن به ابزار دین، اعمال غیر انسانی شان را توجیه مذهبی میکنند و چه بسیار نیّتهای پاک که ازاعتقادات دینیشان سوء استفاده میشود. حضرت علی دردمندانه می گوید(4): پس از من خوارج رانکشید، چون کسی که حق طلب است ولی خطا میکند مانند آن کسی نیست که به راه باطل میرود و خوب میداند که در چه راهی است .
در ایران همواره به هرکلام حقّی درهر رژیمی مهرسیاسی زده شده مصلحین جامعۀ ما نه تنها هیچوقت سعیشان مشکور نبوده بلکه به هرگامشان رنگ و انگ سیاسی زده شده است. بعد ازانقلاب دستگاه تبلیغاتی قویترهم شد هراعتراضی مساوی شد با دشمنی با اسلام عزیز، محاربه با خدا و رسول، فساد فی الارض. با باران تهمت و افترا افراد تخطئه میشوند که آب به آسیاب دشمن می ریزند، چوب لای چرخ انقلاب میگذارند، تضعیف کنندۀ نظام، ازعوامل خطرناک توطئۀ براندازی نرم، مسبّب تشویش افکارعمومی و بدخواه امّت هستند. با چنین برچسبهائی روشن است که هرمصلح صادق و مخلصی هم که باشد ترورشخصیّت میشود. پس ازآنکه هویّتش زیرسؤال رفت بدیهیست که مردم ساده اندیشی که تنها منبع اطّلاعاتی شان همین تبلیغات است متعصّبانه مجاب خواهند شد که گرفتن جان چنین فرد خطرناکی از واجبات است ومهدورالدّم بودنش، فتوائی به حق! به خصوص که شرایط جنگی هم باشد. جنگ خود پشتوانۀ اینگونه تبلیغات و دلیلی قانع کننده برای سرکوب هر چه قهّارانه تر بود. به خاطر جنگ بود که اشرف های مخلص نه تنها با وجدانی آسوده بلکه با احساس وظیفۀ دینی خالصترین و با معرفت ترین دوستان قدیمی شان را به تله هائی گریز ناپذیروفراموشخانه هائی مخوف می سپردند. درواقع افرادی را ازنعمت حیات محروم میکردند که بالقوّه از ممتازترین شخصیتهای جامعۀ فردا بودند. شمار روزافزون شهیدان، خود ابزارتهییج جهت جنگ طلبی بیشتر هم شده بود. از عنوان «شهید» بهره برداری تبلیغاتی میشد؛ هرچه بیشتر جبهه ها قربانی میگرفتند اشرف ها درقلع وقمع مردم بیشترثابت قدم، سخت دل و سخت گیرمیشدند. در آن گیرودار، تبلیغات جنگی برایجاد کینه نسبت به مردم و توجیه بگیر وببندها بسیار مؤثّر بود. درهمین مورد در اوج خفقان شهید سعیدی سیرجانی درقالب داستان شیخ صنعان نوشت: «قلندران میگفتند: ای مردم وظیفه ی طریقتی شما این است که خوش باوری وعواطف را به یکسو نهید وبه همه کس شکّاک و ظنین باشید. درکار وگفتار همه کس شک کنید از کاسب سرگذر گرفته تا پیله ور گوشۀ ده از ملّای مکتبی گرفته تا اطفال خردسال مکتبخانه مفتّش کارهمه باشید حتّی پدرو مادرو خواهر و برادرتان. مبادا عواطف پدر و فرزندی فریبتان دهد و شما را از انجام وظایف طریقتی باز دارد. چه معلوم این که در قالب برادر و خواهر در هیئت زن وفرزند با شما حشر ونشر ونشست وبرخاست دارد یکی از همان اجنّۀ ملعون مفسد علیهم اللّعنه نباشد. مردم! مبادا مهر خویشاوندی بجنبد و از گرفتن و بستن و رسوا کردن و کشتنشان منصرف شوید امروز روز امتحان است. کار ایمان شما مردم به موئی بسته است… جذبۀ این سخنان با چنان هیبتی بر فضای مجلس سایه افکنده بود که غالب مستمعان بی اراده دور و بر خود را نگاه میکردند و با چشمانی لبریز از بدگمانی بر چهرۀ اطرفیان خود خیره میشدند گوئی میخواهند وجود جنّی را بر قیافۀ کنار دستی خود کشف کنند.»
ادامۀ جنگ آتوئی شده بود در دست رژیم که به وسیلۀ آن فجیعترین مجازات را برای ناچیزترین داد خواهی اعمال میکرد، کمترین اتّهامات سیاسی را به سنگینترین عواقب عقوبت میداد، زنجیرهای دیکتاتوری را هرچه محکمتر به دور ملّت می پیچید وجوازکشتار آزادیخواهان را بی هیچ دغدغه ای از یک جو عدالت صادر میکرد. عنوان سیاست جنگ طلبی را گذاشته بودند «سیاست تثبیت انقلاب»! از آنجائیکه تثبیت رژیم مستلزم جنگ بود علیرغم پیروزی بزرگ فتح خرّمشهر خمینی صلح را نپذیرفت اوحتّی پیشنهاد صد میلیارد دلار غرامت جنگی به نفع ایران را رد کرد و علاوه برتخصیص منابع نسلهای آینده به جنگ، خیل عظیمی از مریدان وغیر مریدانش راطی6 سال کش دادن اضافۀ جنگ به کشتن داد. او بر خدا دروغ بسته این قتل و غارت را به خالق سازندگیها نسبت میداد حال آنکه خدا میفرماید:

اگر دشمنان به صلح تمایل داشتند، شما نیز به صلح روی آورید.( سورۀا8 آیه ی61).
در واقع حاکمیّتی که بقای خود را بقای اسلام نام می گذارد از هرحکومت خودکامۀ دیگری بیشترمی تواند آزادی مردم را به حساب مصلحت نظام پایمال کند. بیش از هردیکتاتوری به خود حق میدهد که به نام «اسلام عزیز» بیرحمانه ترین شکنجه ها را روا دارد و فتوای ظالمانه ترین قتلها را صادر کند. بگیر و بزن وزندان وشکنجه عاقبت هم زیر خروارها خاک خاموش کردن یک روی ظلم، مفتخر شدن عاملین این جنایات به داشتن»غیرت دینی» ظلمی مضاعف! محسن قرائتی در برنامۀ تلویزیونی درسهائی از قرآن در توجیه بلکه توصیف این قتلها مثال تاریخی می آورد که: « نواب صفوی در نجف طلبه‌اي بود، شنيد كه مردی در ايران به اسلام جسارت كرده آمد که آن نامرد كسروی را بكشد، تير به کسروی فرو نرفت. نواب صفوی را گرفتند با كسروی هر دو را داخل درشكه گذاشتند، تا به کلانتری ببرند. نواب صفوی می‌گفت: داخل درشكه افتادم روی كسروی، شاهرگش را گاز گرفتم، هر چه جويدم بلكه بتوانم با دندان شاهرگش را پاره كنم نشد. قرائتی نتیجه میگرفت، نواب صفوی خودش غيرت داشت، امام خمینی توليد كنندۀ غيرت در بدن است. بعد نقل قول میکرد که اگر يك قطره خون حضرت امام خمینی را بريزند توی اقيانوس، آب اقيانوس را آمپول كنند اين آمپول را بزنند به همه بی غيرت‌ها، با غيرت می‌شوند.»
در مقابل این ستایشهای امثال محسن قرائتی از فتوا دهندۀ این کشتارهای بی رحمانه، شهید سعیدی سیرجانی نوشت:« شیخ صنعان در چه حالی؟ به کجا میروی؟ به کجا می برندت؟ دنیا و آخرت را به چه میفروشی؟ بدبخت بد عاقبت خودت را رسوای خاص و عام کرده ای خبر نداری مردم درباره ات چه میگویند. فرمان کشتاری که دیشب دادی و خون بی گناهانی که بر خاک ریختی عطشت را فرو ننشانده ؟! …امّا شیخ صنعان که ازصفات ثبوتیّه اش یک دندگی و «ثبات قدمش»بود گفت: از همین السّاعه شما نوچه ها که نور طریقت از جبین مبارکتان تتق میزند مأمورید چوب وچماق ها را بردارید بیفتید به جان این معاندین و کفّار. سپس رویش را به سقف اطاق کرد که: خدایا خودت شاهد باش هر چه کردم برای رضای تو بوده همه برای رواج طریقۀ حقّۀ صوفیه بوده وبس!»
افسوس که داستانهای افشاگرانه ای از این دست گرچه به قیمت جان نویسندگانش تمام میشد امّا هرگز اجازۀ انتشار نداشت و اشرف ها فقط سخنرانی های امثال قرائتی را به گوش جان میشنیدند و روی تک تک جملات مغلطه انداز آن تست میزدند. در چنین فضائی بود که فتوای قتل آزاده ها کرور کرور صادر میشد. مبنای فکری چنین جنایاتی را در مصاحبه ی اوریانا فالاچی با خمینی میتوان دید، او گفت: اگر یک انگشت شما «قانقاریا» گرفت چه کار باید کرد؟ مجازات کسانی که فساد را اشاعه میدهند و جوانان ما را فاسد میکنند لازم است حال چه شما خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید.
وحالا سؤال من از وجدان بیدار زمان و از دست اندرکاران بی داد آن زمان اینستکه آیا آزاده ها قانقاریا بودند؟! آیا برای «آزادی» نبود که فرزندان این مرز و بوم رژیم شاه را سرنگون کردند؟ آیا این خلیفۀ خدا! قرآن را نخوانده بود تا بداند کشتن عدالتخواهان درحد کشتن پیغمبران گناهی کبیره است.«همانا کسانی که به آیات خدا کافر میشوند و پیامبران را به ناحق می کشند و آن مردمی که خلق را به عدل و داد دعوت میکنند را میکشند، پس آنها را به عذاب دردناک بشارت ده. (آسوره 3 آیه 21)»

ایجاد امنیّت برای جامعه!

در آن هفت عیدی که آزاده حلول سال نو را در زندان گذرانده بود آیا چند بار خانواده اش از خبر آزادی قریب الوقوع او خوشحال شده بودند؟ پس آن همه در بوق وکرنا میزدند که به مناسبتهای مختلف عفو عمومی میدهند، مخصوص دزدها و قاچاقچی ها بود؟ در جامعه ای که مردم از انواع نا امنی ها رنج میبرند چگونه میتوان توجیه شد که «رها کردن سگ و بستن سنگ» برای ایجاد امنیت دراجتماع است؟ چگونه میتوان فرمان کشتار زندانیان سیاسی که قبلاً محاکمه شده بودند ودرحال گذراندن دورۀ محکومیّت خود بودند را شنید و بر دجّال بودن صادرکننده اش شک کرد؟! آن کسی که به جرم فروش نشریه یا صرفاً هواداری، محکوم به هفت سال یا ده سال یا حتّی حبس ابد شده بود چه خطائی در سلّول مرتکب شد که علیرغم داشتن حکمی (هرچند ناعادلانه)، باید حکم مرگ درسال 67بر او جاری میشد؟ آیا دستگیر کردن آزادۀ بی خبر از همه جا در خانۀ خودش خانه ای که مثل گاو پیشانی سفید وسط شلوغترین نقطۀ شهرقرار داشت، برای ایجاد امنیت بود؟! آیا درفرجۀ امتحانات نهائی کشیدن و بردن آزاده از سرکتابهای درسی و افکندن او درسلّول فراموشخانه ها فتح خیبردیگری بود که خانم حاج سیّد جوادی میتوانست به فتوحاتش بیفزاید تا با کارنامه ای درخشانتربه بهشت برود؟ چه بسا که می پنداشت به خاطر این کارعلوّّ درجات هم میگیرد! آیا کشتن یک اسیر بی پناه «عمل الصّالحات» است؟ آیا کتب درسی و غیر درسی یا فوقش همان نشریات خبری مدارک جرم بودند؟! مگراین آیه که میگوید،«خردمندان آنانند که سخنان گوناگون رامیشنوند آنگاه نیکوترین را تبعیت میکنند (سورۀ 39 آیه18)» به روشنی روز اثبات آن نیست که قرآن حکیم بر لزوم فضای آزاد سیاسی در جوامع بشری تأکید دارد؟! آخر این مدّعیان مسلمانی کجا مجال شنیدن سخنان دگر اندیشان را داده اند؟ آنها کِی مجال خرد پروری داده اند؟ اصلاً کِی به خردمندان مجال زندگی داده اند؟

تحت تعقیب است پیک نو بهار/   سرو بالا میرود امّا ز دار
رازقی محکوم میگردد به مرگ /  نارسیده میوه می چیند تگرگ

 

2634 

26352682 

طاوسی -فرانک

رشت

 

67زندان رشت اعدامp>

مجاهد

شاهد 30

26362683 

طبرسي – شاهرخ

رشت-26سال

 

آبان67 رشت تيرباران

مجاهد

9

26372684 

طبيب – آزاده

تهران-23سال

 

شهريور67 اوين حلق آويز

مجاهد

1-9-ش6،ک

26382685 

طبيبي نژاد – دكتر (مرد)

55سال

 

دي67 تبريز حلق آويز در ملاء عام

مجاهد

1-9

26392686 

طراوت – حسين

رشت- 29سال

60

9/5/67 رشت حلق آويز

مجاهد

9ش3 ،30

شمع خاموش اصحاب

پس از آن هفت سال که به طول آفرینش همۀ عالم بی پایان بود، آزاده هم شد شمعی خاموش شاهد این خدا ستیزی مدّعیان خداطلبی! پس از سالها زجرکش کردن عاقبت آزاده ها را در گونی های اعدام انداخته حلق آویز کردند آنگاه مدارک جرمشان را زیر خروارها خاک در گورهای دسته جمعی خاوران پنهان کردند. آنهائی که آزادۀ اسیر را کشتند بسیار با شهامت بودند زیرا از روزی نترسیدند که از وی پرسیده شود» به کدامین گناه کشته شدی؟(سورۀ 81 آیه 9
آیا بازهم عاقل اندر سفیه پاسخ میدهند که تفسیر به رأی نشود. شأن نزول این آیه جهالت صدر اسلام در رابطه با مردان عرب است که از داشتن فرزند دختر عار داشتند وآنها را زنده به گور میکردند. پاسخ آنکه خداوندهرگز در مورد کسانیکه سرنوشت آزاده ها را چنین واژگون کرده ومیکنند ساکت نمانده است. آن قادر مطلق آن مالک آسمانها و زمین از خشم گرفتنهای نا بجا از خشونتهای بی رویه از ظلمهای ناروا از دیکتاتوری بیزار است و ازآنها که «چون به ظلم و بیداد خلق دست گشایند کمال قساوت و خشم به کار بندند»(سورۀ 26 آیه130) انتقام خواهد کشید.
آنها با اینکار فقط آزاده را نکشتند که پدرش که مادرش که عزیزانش را نابود کردند. آیا این مدّعیان مسلمانی هنوز پیام قهرخدا را نشنیده اند که اگرنفسی را به ناحق بکشید مانند آن است که همۀ مردم را کشته اید. (سورۀ 5آیه 32)
واقعاً چه کسی به آنها حق میداد که سایۀ شوم خود را روی آرامش این خانواده بیندازند؟ آرامشی که در سایۀ آن انسانهائی با شعور وپرمعلومات پرورانده شده بود. درخانه ایکه فرزندان هر شب گرد مادرجوان خود حلقه میزدند و با موفقّیتهای روز افزون خود مایۀ افتخارش میشدند. چه کسی حق داشت آشوب راه بیندازد و آئینۀ درخشان زندگی آنها را متلاشی سازد؟ آیا از شب اسارت آزاده به بعد آن پدر توانست روی شغل حسّاس و ظریفش دقّت وتمرکزی داشته باشد؟ آن مادرفرزانه که فرزندانی مولّد ومفید با شخصیتهائی سالم را به جامعه تحویل داده بود آیا چه کابوسها که در آن شبهای تاریک وطولانی ندید؟! آیا درآن هفت سال آب خوشی ازگلوی عزیزان آزاده پائین رفت؟ آیا اسیرکردن مرغ کوچک بی پناه جلوی چشمان وحشتزدۀ برادر کوچکش روحیه ومجالی باقی گذاشته بود که روال عادی زندگی ازآن پس نیز ادامه یابد؟ خواهرانش که ناباورانه می دیدند آزاده میرود که از نوجوانی سرنوشتش به تنگی سلولهای زندان محدود شود آیا بغض گلویشان را هرکدام به تنهائی در خلوت کدام کنجی می شکستند تا پدر ومادرنبینند تا بیش از آن نشکنند؟! برای آزاده ای که آزادی نداشت چه رسد به رخصت دانشگاه رفتن درآن سالیان دراز اسارت چه حسرتها که دلشان را به آتش نکشید. مگر نابود کردن یک عمرزحمت دریک چشم بهم زدن قهرمانی می طلبد؟! آیا جز این است که سالها عمر لازم است وعوامل بی شماری باید دست به دست دهند تا دوباره آزاده ای دیگر پا به عرصۀ وجود گذارد؟ مگردراین دنیای پرآشوب بلاخیز شرایط ظهورچنین گوهرهای پاکی به سادگی فراهم میشود که کرورکروراز آنها به سهولت یک طناب اعدام یا تیرباران یا ادامۀ مکّارانۀ جنگی که راه قدسش از کربلا میگذشت! ازصحنۀ حیات حذف شوند؟ از نطفه گرفته تا نهال جوان هزاران تدبیردرخلقت لازم است تا یک انسان با آن همه استعداد سرشار با آن روح آرام و قابل اتّکا با آن قوّت قلب و آن همه انسانیّت بر عالم عرضه شود، آنوقت این زعفران اعلائی که هرمثقال آن ازپرورش دهها گل ازطلای ناب سرخ آن هم دردل کویرزدۀ ایران به رنج و زحمت عاید شده است را بی هیچ تأملّی زیر خروارها خاک کرده از نظرها محو میکنند تا زمین و زمان ازنعمت وجودش محروم گردند؟ آنها را می کشند تا جز اندک مردمی درعمرکوتاه گل از وجود پربهایشان باخبر نشوند؟! آیا به خاطر نفرتی که از مردم داشتند به عنوان نمایندۀ صادق ترین، مهربانترین و صبورترین شان اینهمه مدّت دستان غاصبشان را بر گلوی آزاده ها فشردند عاقبت هم از ترس رسوائی خفۀ شان کردند؟!
آه خدای من نکند آزاده را هم پیش از اعدام به صیغۀ بسیجی جاهل متجاوزی درآورده اند؟ یا گردن کلفتی ازعمله های باسابقۀ اوین! نه این شکنجه دیگر نه! آزاده هرگز نمیتوانست این نوع شکنجه را تحمّل کند. حتّی اندیشۀ یک لحظه بی ناموسی هرگز! شک ندارم فریاد تلخی که این پرندۀ اسیر مستأصل در آن شب سیاه ازجگر بر کشید سینۀ زمین را شکافته وگسلهای خاک سفله پرور را نیز به جنبش درآورده است. !
اکنون که به تابستان 60 فکرمیکنم آن هنگام که مادر آزاده فریادی رسواگر برسرما که دوستان دخترش بودیم کشید، باخود میگویم حقّاً چه توفیق بزرگی بود که برای یک لحظه سبب تظلّم آن مادر رنجدیده شدیم. ای کاش بیشترداد میکشید، کسی که به خاطر این کار توقیفش نمیکرد. آیا میتوانست فریادش را در اوین برسر لاجوردی بکشد؟ بی شک این مادر از اوین رفتنهایش بسیار درعذاب بوده. همه میدانند که برخورد با اقوامی که پیگیر کار زندانی شان هستند بسیار ناجوانمردانه است. غیراز شواهد افشا شدۀ اخیر، اوضاع در دهۀ 60  به مراتب پنهانی تر و بیرحمانه ترهم بود. به عنوان نمونه لاجوردی دربرخورد ی پس از جستجو درلابه لای پرونده ها با بی حوصلگی به مادری گفته بود، چه خبره شلوغش کرده ای پسرت را که یک ماه پیش اعدام کردیم. مادر بینوا که آنطورغیر مترقّبه خبر شهادت جوانش را شنیده بود روی دست اطرافیان غش کرده، شکرخدا نشنیده بود که لاجوردی با شقاوت همیشگی اش میگوید عجب گرفتاری شده ایم اصلاً چرا اینجا آمده؟ آقا راه ندهید اوّل بپرسید دنبال کی آمده، کارش چیه، ما که اینجا کم کار نداریم این کوه پرونده روی میز، بفرما نماز دیر شد، آقا اقامه راهم بست اینجا هنوز دارند سرهیچ وپوچ با ماچک و چونه میزنند.
پس وای برآن نمازگزاران (سورۀ 107 آیه4)
به آنها که مدّعی هستند جنایاتی که مرتکب میشوند ناشی از ایمانشان است،
بگو ایمانشان آنها را به بد کاری فرمان می دهد، اگر ایمانی داشته باشند.( سورۀ 2 آیه 93)
وقتی مادری در تلاش بی ثمر برای نجات فرزندش به مسئولی در اوین گفته بود، این بچّه کاری نکرده همیشه سرش تو درس و مشق بوده، معدّلش هیچوقت ازهجده- نوزده پائینتر نیامده درجواب شنیده بود، کجای کاری همۀ نوزده- بیست ها زیر خاکند!
چرا؟!

چرا آنها به آزاده فرصت ندادند تااستعدادهایش را به ثمر رساند؟ آیا ترسیدند آزاده طبیب همچون پدرانش طبیب شود؟ از چه میترسیدند؟ اگر آزاده آزاد هم که میشد بی شک پس از هفت سال آزگار حبس، دردهای جسمی و روحی او را آنقدرعاجز کرده بود که نمیتوانست قدرت رقابت در کنکور را داشته باشد. روشن است که پس از هفت سال زندگی در سلولهائی که قدم از قدم نمیشود برداشت، درشرایطی که برای اجتناب از توالت که نوبت آن دو مرتبه در شبانه روز بود  آب نمی نوشید. باجسم نحیفی که حتّی نور آفتاب ازاودریغ شده بود درمواجهۀ هر روزه با موشها وسوسکها یا باکتری سل که ازسرفه های جانکاه  قربانیان در فضای سلول پخش میشد، با قارچ پوستی که در کف خوابگاه غوغا میکرد جسم رنجدیدۀ نازنینش بیمار بود. با این اوضاع و احوال، آزادۀ نازکتر از شیشه این عزیز مادر پریشان گشته چگونه میتوانست روند طبیعی زندگی هفت سال پیش را ادامه دهد و درکنکوری موفّق شود که سهم عمده ای از ورودیهای آن به از ما بهتران تعلّق داشت. آزاده حتّی اگرازنظر علمی هم قبول میشد بی شک به جرم همان حبس به ناحق درمرحلۀ تحقیقات محلّی مردود بود. محروم کردن تا کجا؟ قساوت تا کجا؟! حق ّ شهروندی پیشکش لا اقل امان زندگی، عدل علی پیشکش حدّ اقل یک جو انصاف! آیا این است معنای عدالت ومدارا دراسلام یا هرچه میکشیم هنوز از مقولۀ تکّه تکّه کردن فرش نفیس بهارستان و قتل عام ایرانیان درحملۀ وحشیانۀ اعراب است! حمله ای که قرآن روشن بیان در موردش میگوید:» بدرستیکه اعراب در کفر و نفاق از دیگران سخت تربوده ازحدود احکام خدا که بر رسولش نازل کرده درجهل ونادانی اند.(سورۀ 9آیه  97)«

راه آزاده ها ادامه دارد

حدیث آزاده حریقی است که قلب را به آتش میکشد جان را میسوزاند وقلم را خاکستر میکند. آزاده غنچۀ نشکفته ای که درعنفوان جوانی از آغوش خانواده او را ربوده وبا بیرحمی به دخمۀ فراموشخانه ها پرتابش کردند. گستاخانه برسرورویش کوبیدند؛ چه مشتها که به ناحق برسرعزیزش فرود نیاوردند؛ سرنازنینی که معلّمها دست تحسین بر آن میکشیدند وبرعقل وهوش آن مرحبا میگفتند. روح لطیف آزاده چه ناسزاها که به ناروا نشنید و چه بی حیائی ها و بی نزاکتی ها که چهره اش را از شرم گلگون نکرد.
امّا امروزشاهد آنیم که شمیم بهاری این شکوفه های پرپر شدۀ مان حتِّی زمستان زندگی را هم برایمان عطرآگین کرده است. امروزهمۀ عالم شاهدند که با وجود انواع سرکوبها، سرخوردگی در میان ما جائی ندارد. امروزبه برکت عطرهوشیاری، شرف و آگاهی آن شهدای آزادیخواه این یار دبستانی شهادت میدهد آخرین «اشهد ان لا اله الاّ الله» که آزاده طبیب پیش از اعدامش گفت نشانۀ استقامتش بود در مقابل آنانکه از اوخواستند برای خدای یکتا شریک بگیرد؛ آیا آنها غافل بودند،
آنانکه گفتند ربّ ما خداست وبراین ایمان استقامت کردند (سورۀ 46 آیه13)  آزاده تراز آن هستند که سعادت جاوید را به دو روزه حیات فانی بفروشند؟

 

زیرنویس:

1-عدالت روا دارید که عدل به تقوی نزدیکتراست. ( سورۀ 5 آیۀ 8)

2- با گذشت اولین تابستان پس از پیروزی انقلاب، دانش آموزان که به سر کلاس ها برگشتند مواجه با دیواری شدند که سهامداران دبیرستان مرجان که اغلب از دبیران همان مدرسه بودند، دروسط حیاط مدرسه کشیده بودند. این دیوارهم سبب کوچک شدن حیاط شده بود وهم فضای سبز را کاهش داده بود. دانش آموزان چپی معتقد بودند این عمل ماهیتی بورژوازی داشته وآغازیست برای کشیده شدن دوبارۀ دیوارهای طبقاتی لذا ارادۀ جمعی دانش آموزان برآن شد که دیوارشکسته شود.

3- ازاواخر سال 64 زنان را اعدام نمیکردند. برای کشتن زنان مجاهد درسال 67 ازخمینی حکم ویژه گرفتند. عفّت ماهباز، فراموشم مکن ، انتشارات باران سوئد، صفحۀ 229.حکم ویژه: رحم بر محاربین ساده‌اندیشی است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردید‌ناپذیر نظام اسلامی است. امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام، رضایت خداوند متعال را جلب نمایید. آقایانی که تشخیص موضوع به عهدۀ آنان است، وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند «اشدا علی‌الکفار» باشند. تردید در مسائل اسلام انقلابی، نادیده گرفتن خون پاک و مطهر شهدا می‌باشد. والسلام. روح‌الله الموسوی الخمینی

4- نهج البلاغه ترجمۀ سیّد نبی الدّین اولیائی ص 456

 

من از یادت نمی کاهم

ارسال شده فوریه 22, 2010 توسط yaredabestaniazadehtabib
دسته‌ها: Uncategorized

 شام آخر، ماست و خیار

به یاد هم بندان مجاهدم – من از یادت نمی کاهم

 

 

عفت ماهباز

سه‌شنبه  ۲۴ شهريور ۱٣٨٨ –  ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۹

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=23882

 

 

 نفس که نه، درد می کشیدیم .شش ماه اشک ماتم و آه. همه زندانیان روزهای سخت و دشواری را می گذراندند. چند ماهی بود در بند عمومی سالن سه آموزشگاه حدوا ۲۵۰ نفری بودیم ٬ چهل نفر از هم بندانم از گروه مجاهدین بودند. با وجودیکه این افراد به دلیل حکم آیت الله منتظری – از اواخر ۱٣۶٣ حکم اعدام زنان لغو شد و این عده از زنان و دختران جوان که شکجنه های سخت را متحمل شده بودند از تیغ مرگ جسته بودند – اما مسولین زندان مجاهدین را در فاصله ۱٣۶۶ تا ۶۷ بویژه در سه ماهه بهار به بازجویی می بردند و در هر بازجویی آنها را به اعدام تهدید می کردند. زندان بانان از اینکه دستشان بسته است و زنان را نمی توانند اعدام کنند نفرتشان را با خشونت های فیزیکی و کلامی در شلاق و شکنجه، با نامیدن ملحد و کمونیست و یا انواع تهمت های دیگر نشان می دادند.

اعدام‌های ۱٣۶۷

 چهارم مردادماه حوالی ظهر بود که پاسداران بند اعلام کردند: با حجاب کامل. برای سرشماری یا در واقع بازجویی به بند ‌آمدند. سه نفر بودند. آن‌ها اتاق به اتاق از تمام زندانیان نام و نام خانوادگی، وابستگی سیاسی و حکم‌شان را پرسیدند. آیا نماز می‌خوانید؟ آیا گروهتان را قبول دارید؟ و سرانجام: آیا انزجار می‌دهید؟
بازجویی همگانی به این‌ روش تا آن‌موقع در زندان مرسوم نبود. اکثرا زن های چپ‌ (هواداران خط سه، راه کارگر، فدائیان – اقلیت، اکثریت و ۱۶ آذر- حزب توده، رنجبران ) در بند سالن سه آموزشگاه ، تا آن تاریخ، جزو سر موضع های زندان بودند و انزجار نمی‌دادند. آنها در پاسخ به پرسش «اتهام»، نام گروه خود را کامل ذکر می نمودند. زنان چپ‌ سالن سه آموزشگاه نماز نمی‌خواندند. اگرچه چند نفر از آن‌ها قبلاً در بندهایی زندگی کرده بودند اجبارا به‌دلایل مختلف نماز خواندند. اما آن روز پاسخ اکثر زندانیان چپ به سوال آیا نماز می خوانید؟ نه بود. آنها همچنین گفتند از گروه فکری خود، حاضر به انزجار نیستند. مجاهدین معمولا – تا قبل از آن روز- زمانی که از انها پرسیده می‌شد اتهام؟ پاسخ می دادند: منافق. اما آن روز انگار داستان حکایت دیگری داشت. تقریباً همگی در پاسخ به پرسش «اتهام»؟ پاسخ دادند: مجاهد. نگاه تیز و برنده‌ی‌ بازجویان به آن‌ها شرربار و پر نفرت شد.
این پرسش و پاسخ بیش از حد نگران‌مان کرد. آیا مجاهدین در لحظه پاسخ این پرسش پی‌آمد آن‌را پیش‌بینی می‌کردند؟ آیا در آن زمان نسبت به عملیات در پیش، فروغ جاویدان بیش از حد خوش‌بینی نداشتند؟ بی‌گمان این‌گونه بود. آنها رقص‌کنان به استقبال مرگ شتافتند. شاید به گوش‌شان رسیده بود که حمله‌ای در راه است. اکثر آن‌ها موهای سر‌شان را دوسانتی کوتاه کرده بودند. این به معنی آن بود که آن‌ها خود را برای شرایط دشوارتری آماده کرده بودند. آیا فکر می‌کردند رهبران پیروزشان در زندان را برایشان خواهند گشود؟ یا پیش‌بینی می‌کردند اعدام خواهند شد؟ چرا موهایشان را کوتاه کرده بودند؟
شاید آری و شاید نه! چند هفته پیش‌تر فریده – هوادار مجاهدین- از بازجویی به بند بازگشت با خنده و شوخی برای دوستانش تعریف ‌کرد بازجو به او چه گفته: «مطمئن باش که نمی‌ذارم زنده بمونی؟» لحن تمسخرآمیز دختر و خنده اش نسبت به این گفته خشونت بار مرا نگران و متعجب کرد. آیا فکر می کردند آنها نمی توانند به این کار دست بزنند؟
بعد از رفتن بازجویان، بین ما ولوله افتاد. دلشوره و آشوب داشتیم .چه پیش خواهد آمد؟ چه در انتظار ماست؟
ساعت ده شب همان‌روز، سه نفر از مجاهدین بند ما را صدا زدند. هما، مریم غفوری و… همه‌ی بند نگران‌شان بودند. دوستانشان با آن‌ها وداع کردند. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم آن‌ها را کجا می‌برند. بازجویی؟ شکنجه یا اعدام؟ با نگرانی در راهروی بند برای خداحافظی ایستاده بودیم. می‌دانستیم که این‌بار با همیشه فرق خواهد داشت. زندانبانان آن سه را بردند و در را پشت سرشان بستند. مجاهدین با نگرانی با هم پچ‌پچ ‌کردند. فردا در بین زندانیان این زمزمه بود که آن سه را سحرگاه دیشب اعدام کرده‌اند. بعضی گفتند آن‌ها را به زندان سه هزار برده‌اند. بعضی هم گفتند بردنشان دوباره زیر شکنجه. برخی هم هنوز امیدوار بودند که باز خواهند گشت. فردا شب چند نفر دیگر را بردند. باز هم ناباورانه خداحافظی کردیم. آن شب یکی از آن‌ها به بند بازگشت. دقایقی نگذشته بود که حس کردیم مجاهدین دگرگون شدند. روز آخر در اتاق ۱۱۱ مهری تعریف کرد چه شنیده بودند: او گفت چنان‌چه فردی در ورقه‌ی بازجویی خود را مجاهد معرفی کند حتما حکمش اعدام است.
بی‌شک بازگشت آن‌ روز یکی از بچه‌های مجاهد از دادگاه هم اتفاقی نبود. زندانبانان با این شیوه، اخبار ناگوار و ترس‌آور را به بند منتقل ‌کردند. این‌گونه ترس و وحشت را افزایش ‌دادند.
عصر چهارم مرداد ماه بود. هنوز تلویزیون داشتیم. اخبار تلویزیون جمهوری اسلامی ‌گفت:
مجاهدین به مرزهای ایران حمله کرده‌اند. آن‌ها از مرز شاه‌آباد وارد کرمانشاه شده‌اند. در پایان خبرها اعلام کرد: «همه‌شان را به درک واصل نمودیم». تلویزیون فیلمی نشان ‌داد از وقایع و چگونگی حمله مجاهدین به غرب. اجساد مجاهدین روی زمین انباشته شده بود.
تلویزیون هنوز روشن بود پاسدارها داخل بند شدند. در همان لحظه تلویزیون را بردند. از فردای آن روز دیگربه ما روزنامه ندادند. نماز جمعه از رادیو پخش شد. آیت‌الله موسوی اردبیلی امام جمعه بود. در نمازجمعه شعارهای «مرگ بر منافق ـ مرگ بر منافق» و شعار «زندانی منافق اعدام باید گردد» تن را می‌لرزاند.
با تلاش‌های آقای منتظری زنان زندانی سیاسی را از سال ۱٣۶۴ تا قبل از جریان حمله‌ی مجاهدین به غرب کشور، یعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. اما آن روز در خطبه‌ی نماز جمعه از حرف‌های آیت‌الله موسوی اردبیلی این‌گونه استباط می شد کرد، حکم ویژه‌ای برای اعدام زنان مجاهد از آیت‌الله خمینی گرفته‌اند. ما در آن لحظات مطمئن شدیم افرادی را که از بند برده‌اند اعدام کرده‌اند.
غروب چهارم مردادماه، سکوت رعب‌انگیز و غمباری در بند حاکم بود. زندانیان گرفته و خسته بودند. هرکس تلاش می نمود تا در درد و غم غرق نشود.
به این در و ان در می زدم تا اندکی از ان غم خلاصی یابم. هنوزاز نوزده نفر بچه‌های مجاهد اتاقمان (۱۱٣) کسی را نبرده بودند، اما در ان لحظه اتاق خلوت بود. پشت پنجره رفتم. در فاصله‌ی میان نرده‌های آهنی و شیشه فریاد کشیدم: چمخاله… موج موج، دریا به ساحل خورد. انگار صدایش را می شنیدم. چمخاله. این ساحل زیبای شمال را خیلی ها می شناختند و برخی چون من با آن پیوند احساسی داشتند. روزهای خوشی را کنار همسرم در چمخاله گذرانده بودم. می دانستم چمخاله تنها یک ساحل شنی اشنا برای زندانیانی که برخی شان را از نزدیک می شناختم نبود. انگار با فریادم بار همه خاطرات را در موج هایش رها کردم و به دست باد سپردم تا پیام مرا به دیگر زندانیان در سلول های اسایشگاه برساند. آنها روزهای سختی را می گذراندند با شور و عشق فریاد زدم: چمخاله… چمخاله…. چمخاله.

ماست و خیارها

غروب هفتم مرداد سال ۱٣۶۷، روز گرمی بود. شام بند را داده بودند. ماست و خیار با کشمش‌های درشت. اکثر بچه‌ها این شام ساده را دوست داشتند. کارگرهای اتاق‌ها، سفره را آماده کرده بودند ناگهان آخرین سری بچه‌های مجاهد را که اکثر آن‌ها در اتاق ۱۱۱ ساکن بودند، صدا کردند.
اتاق ۱۱۱ را دوست داشتم. درآن اتاق اجازه داشتم از پشت پنجره اش، دانشگاه ملی و مردم در حال گذر را نگاه کنم. در این اتاق بچه‌های اکثریت و مجاهد با هم زندگی می‌کردند؛ از جمله سهیلا درویش کهن* (اکثریتی) هم در آن اتاق زندگی می‌کرد (سهیلا در سال ۶۷ زیر شکنجه نماز کشته شد… زندابانان به خانواده اش گفتند خودکشی کرده است). با چشمی گریان با آن‌بچه های مجاهد روبوسی و خداحافظی کردیم. راه یک‌طرفه و بی‌بازگشت بود. مجبور بودند بروند. کسی نمی‌توانست امتناع کند و یا حتی کمی تاخیر کند. باید می ‌رفتند. رفتند. چقدر دشوار و سخت بود برای همه ما این وداع. در بسته شد. سفره دست نخورده ماند.
نام مهین قربانی را در سری آخر برای اعدام خواندند،. دوستان نزدیکش را برده بودند برای اعدام. اما او را با با دوستان همراهش صدا نکرده بودند، بسیار بیشتر از دیگران غمگین به نظر می رسید. مهین ازجمله اعضای مجاهدینی بود که دیگر خط مشی فکری مجاهدین را قبول نداشت و نماز نمی‌خواند، مهین در این سال‌ها به دلیل تغییر ایدئولوژی، تنهایی و شرایط سختی را تحمل کرده بود. اما با این وجود هیچگاه موضع‌اش را علنی به زندان بانان اعلام نکرده بود. او از این می‌ترسید مبادا همه همفکران سابقش را اعدام کنند و او زنده بماند. عصر یکی از آن روزهای ان تابستان سیاه هراسان از خواب پریده بود. مهتاب و فردین جلوی در اتاق نشسته بودند. مهین پریشان و گریان خوابش را برای آن‌ها تعریف کرد.
«خواب دیدم منو برای اعدام بردن. گلوله، تنم رو سوراخ‌ سوراخ کرده بود. تمومی هم نداشتن. تموم بدنم از خون لزج پر شده بود.» سپس های های گریه. از زنده ماندنش بیشترغصه‌دار بود. آن روز وقتی صدایش کردند خوشحالی خود را پنهان نکرد. با شادی از این‌ که همراه بقیه می رود دست در گردن همه انداخت و وداع کرد.
دیگر شام را نمی‌شد خورد. بعد از رفتنشان، سکوتی تلخ و ماتم‌زا در بند حاکم بود. زندانیان با حالتی عصبی تندتند در راهرو راه ‌رفتند. ماست و خیارها، در سطل‌های بزرگ سرخ‌ رنگ باقی ماندند.
اما هنوز ساعتی نگذشته بود در بند باز شد. بچه‌ها برگشتند. از سر بند یکی با شادی و شعف بسیار، بلند، بلند داد کشید: «بچه‌ها برگشتند. بچه‌ها برگشتند.» زندانیان در لحظه، مثل مور و ملخ از اتاق‌ها بیرون آمدند. این‌بار چشمان‌شان می‌خندید. ناباور از بازگشت‌شان دوباره محکم‌تر آ‎غوش بر هم گشودیم. همه به اتاق آخر ۱۱۱ رفتیم و آن‌جا نشستیم. مجاهدین با خنده تعریف کردند که به انتظار نوبت مرگ نشسته بودند، اما نوبت‌شان نرسید! به‌ آن‌ها فرم‌هایی داده بودند تا موضع و نظرشان را نسبت به مجاهدین و جمهوری اسلامی بنویسند. نظرخواهی برای کشتن‌ بود. به آن‌ها نگفته بودند که دارشان می‌زنند یا به گلوله می‌بندند.
اتاق ۱۱۱ حضور عزیزانی را گرامی می داشت که از نیمه‌راه مرگ بازگشته بودند! آیا آن‌ها را دوباره برای مرگ صدا می‌زدند؟ کاش می شد به زمین نقبی زد و مخفی شان نمود و کاش می توانستند پرنده باشند و از میله ها به بیرون پرواز کنند. آیا در آن جمع کسی امیدی به زنده ماندن داشت؟ در آن لحظه کسی نخواست به این موضوع بیندیشد. در آن لحظه همه فکر ‌کردند این عزیزان نازنین از راه دشوار مرگ بازگشته‌اند. همه ترجیح دادند دم را غنیمت شمرند. لحظه ایی غصه را کنار گذارند. همه احساس گرسنگی کردند. کارگر اتاق پرسید بچه‌ها شام می‌خورید؟ پاسخ آری بود. ماست و خیار را در بشقاب‌های پر بر سر سفره گذاشتند. زندانیان اتاق‌های دیگر هم سر سفره به مهمانی نه به ضیافت امده بودند. ماست و خیار با کشمش و نان لواش چقدر خوشمزه بود. آن شام، ضیافتی با مهمان‌های بسیار عزیز، بچه‌های مجاهد از سر شوق خاطره‌های خنده‌دارتعریف ‌کردند. صدای خنده‌‌مان بلند بود. انگار نه انگار مرگ لحظاتی بیش تر آن‌جا حضور داشت. ما از مهمانان عزیزمان پذیرایی کردیم. صبح نهم مرداد، بار دیگر صدای مرگ از بلندگو پخش شد. نام‌ها را دوباره خواندند. ما در دوطرف راهرو سالن سه آموزشگاه به صف ایستادیم. توامان بارش اشک بود و لبخند وداع با مجاهدین. صدای بسته شدن در، چون‌ پتکی بر روح و جسم‌مان فرود آمد. تمام شد. از پله‌ها پایین رفتند. کجا رفتند؟!
زندانیان بند یک اتاق در بسته‌ی پایین صدای پاسدارها ی زن را پشت در شنیده بودند. می‌گفتند: دسته‌دسته دختران مجاهد را به دار می‌کشند. یکی از آن‌ها گفته بود دیدی چگونه آن بالا انها دست‌های هم را گرفته بودند؟! خواب مهین تعبیر شد. آیا او را به دار آویختند یا چون خوابی که دیده بود تیرباران شد.؟ آیا فرقی می‌کند. گلوله یا طناب دار؟ دیگر بازگشتی نداشتند.
برای برخی از افراد بند. زمان بردن مجاهدین برای اعدام، گویی اصلا اتفاقی نیفتاده، حتی برای خداحافظی با آن‌ها از اتاق‌های‌شان بیرون نیامدند. آن‌ها مجاهدین را ضدانقلاب می دانستند امتحانشان را پس داده‌اند. آن‌ها گرم و پی‌گیر مطالعه و کارهای انقلابی‌شان بودند.

درخت هلو

در هواخوری بودیم. سه هفته ایی از نوروز سال ۱٣۶٨ گذشته بود، درخت هلوی حیاط آموزشگاه پر غنچه شده بود. آیا سال گذشته هم آین همه غنچه داشت؟ آن درخت یادآور همه‌ی عزیزانی بود که تا چند ماه پیش در آن بند می‌زیستند. «سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، اشرف فدایی تبریزی، فروزان عبدی.. فروزان – بازیکن ملی پوش در سطح ایران و آسیا – ، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی، مریم عزیزی، منیر رجوی، سهیلا و مهری محمد رحیمی، شورانگیز کریمیان بهمراه خواهرش مهری کریمیان، آزاده طبیب همه از اعضای مجاهدین بودند. با طناب به دار آویخته شدند. زنان و مردان جوانی که سرودخوانان مرگ را پذیرا شده بودند. زنانی که به دلیل زن بودنشان، ابتدا آن‌ها را در گونی کرده بعد طناب دار را کشیدند. رفعت خلدی در بند یک سالن دو اموزشگاه، با تیزاب سلطانی در همان روزها خودکشی نمود، می گفتند، در زمان اعدام زنان مجاهد، رفعت را برای تماشای اعدامشان برده بودند. اکثراین زنان – نشکفته گل هنوز ننشسته در بهار-، در اغاز جوانی در زمان دستگیری دانشجو و یا حتی مثل آزاده طبیب دانش آموز بودند. برخی شان در زندان به ۱۸ سالگی رسیدند. جوانی و عشق را با خود به گور بردند. با مرگشان، لبخند بر لب مادران و پدرانشان برای همیشه خشکید. مگر چه کرده بودند؟ اکثرشان را سال ۱٣۶۰ در خیابان دستگیر کرده بودند. مجله مجاهد فروخته بودند و یا شاید در تظاهراتی چند شعار داده بودند.

از سالن سه دو زن چپ را نیز کشته شدند: سهیلا درویش کهن ۲۲ ساله از فدائیان خلق اکثریت در شهریور ۶۷ زیر «شکنجه نماز» کشته شد. آخرین اعدامی از بند عمومی سالن سه آموزشگاه بند زنان اوین فاطمه مدرسی تهرانی (فردین) از اعضای مرکزی حزب توده بود. او را همانگونه که وحشت داشت بعد از کشتار بقیه همراهان و هم بندانش در روز ۶ فروردین ۱۳۶۸ بخاطر ندادن انزجار از حزب توده ایران با حکم و یژه آیت الله خمینی اعدام نمودند.

هر روز به هواخوری می‌رفتم تا ببینم غنچه‌های درخت هلو کی باز می‌شوند، اما آن درخت غنچه‌هایش هیچ‌گاه باز نشد. سرمای اوین سوزاندشان. چندی بعد درخت هم پژمرد و مرد. غریب بود مرگ آن درخت در آن بهار خونین! آیا بهار هم چون ما عزادار نبود؟

عفت ماهباز، لندن

 

زیرنویس

اواخر سال ۱٣۶٣ و اوایل سال ۱٣۶۴ با تلاش آیت‌الله منتظری اعدام زنان زندانی سیاسی لغو شد-

زنان زندانی سیاسی را تا قبل از جریان حمله‌ی مجاهدین به غرب کشور، یعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. آقای منتظری در خاطرات خود به این موضوع اشاره‌ کرده است،
۲ – با فرمان آیت الله خمینی رهبر حکومت اسلامی، در واپسین روزهای حیات خود، بزرگترین کشتار زندانیان سیاسی در زندان های ایران آغاز شد…
«کسانی که در زندانهای سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می کنند، محارب و محکوم به اعدام می باشند»…
در هر صورت که حکم سریعتر انجام گردد همان مورد نظر است»…
با این فرمان در فاصله چند ماه ٣ تا ۵ هزار نفر از مخالفین حکومت که اکثرا محاکمه شده و دوران زندان خود را می گذراندند و برخی نیز در انتظار و آستانه آزادی بودند، بنا به تشخیص هیات سه نفره ای از معتمدین خمینی به نام های نیری، پورمحمدی و مرتضی اشراقی، در «دادگاه»هایی چند دقیقه ای «محاکمه» و به مرگ محکوم شده و بلافاصله اعدام شدند.
٣- خانم فروزان عبدی پیربازاری یکی از قربانیان کشتار جمعی زندانیان سیاسی ۱۳٦۷ است.
خانم عبدی متولد تهران در سال ١٣6٣ دستگیر شد ، کاپیتان تیم والیبال ایران و از هواداران سازمان مجاهدین خلق، یکی از محبوب ترین چهره های زندان بود. اکثر زندانیان جدا از خط و خطوط ها او را دوست داشتند. در بازی والیبال همه می امدند تا او یکی از ابشارهای زیبایش را بزند. در اولین دادگاه وی به ۵ سال زندان محکوم شده بود ولی پس از اتمام دوره محکومیت آزاد نشد. فروزان دوباره دادگاهی شده و به سرعت به مرگ محکوم شد.
۳ـ «آنتن» اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند.
۴ـ «ملی کش» اصطلاحی بود که در مورد زندانیانی بکار برده میشد که بعد از اتمام مدت محکومیت رسمی شان، بخاطر نپذیرفتن انزجار یا مصاحبه تلویزیونی برای آزادی، بهر حال آزاد نمیشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس میماندند.
شرط آزادی از زندان، حتی پس از اتمام محکومیت، اعلام انزجار از همه گروه ها و به ویژه آن گروه سیاسی بود، که زندانی به خاطر وابستگی به آن دستگیر شده بود و همپنین تعهد مبنی بر اینکه زندانی پس از آزادی دیگر هیچ نوع فعالیت سیاسی انجام ندهد. در سالهای اول دهه ۱۳٦٠ «اعلام انزجار» باید در حضور دیگر زندانیها صورت می گرفت. بعدها مقامات به اعلام انزجار کتبی رضایت دادند. بعد از کشتار ۱۳٦۷ گاه شرط آزادی به دادن تعهد محدود شد. خیلی وقتها اتفاق می افتاد که زندانی حتی پس از اعلام انزجار هم، اگر رفتار و برخوردهایش مورد رضایت نگهبانان و توابها نبود، آزاد نمی شد. علاوه بر اینها خانواده برای آزادی او موظف به گذاشتن وثیقه و ضامن بود)